هیچی...
فقط خواستم بگم وقتی داشتم ادیت میزدم خودم پاره بودم.••••
الان دیگه تقریبا به آخرای برنامه امروز نزدیک میشیدم. فقط دو شرکت کننده دیگه مونده بود و بعد تموم میشد. تو همین افکار بودم که یه شرکت کننده، با لباس هات داگی وارد استیج شد و احسان ازش پرسید...
- ای جان ای جان. خب معرفی نمیکنین خودتونو؟
+ داوود خدا دوست هستم... میخوام براتون آهنگ بخونم.
- بله... بفرمایین استیج مال شماست...
و بعد گذشت چند دقیقه اون مرد عجیب غریب، شروع به خوندن کرد.
+بیا بچسبون تنتو به تنم
داغ داغم دیگه زده به سرم
بیا بغلم یکم باهام بلاس
امشب اینجا واویلاس
می سوزم پره آتیش بدنم
بیا بو کن از عطر پیرهنم
دستتو بکن لای موهام بذار لبای داغتو رو لبام
آه
بیا بغلم کن
آه
بزن در به درم کن
آه
آهای دافی سکسی بچسبون دلمو زیر و زبر کن
(من فقط زیادی عاشق این آهنگم😔)
نه، نه من اصلا با متن این آهنگ یاد کسی نیوفتادم اصلا. سرمو به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم تصویر بشیر رو تو هر نوع پنتی، وقتی جلوم زانو زده رو از جلو چشمام کنار بزنم...
بعد از کصشرایی که سایمون راجب اون شرکت کننده، گفت حالا نوبت من بود...
وقتی داشتم نظرمو میگفتم ناگهان سنگینی نگاه کسی رو روی خودم حس کردم...سرمو چرخوندم و دنبال اون نگاه گشتم... ولی تپش قلبم تند تر شد وقتی صاحب اون نگاه رو پیدا کردم.
خدای من.
اون.... بشیرکم بود؟؟؟؟
واو... چشماش... با این چهره حتی صد برار خواستی تر شده بود جوری که حتی نفهمیدم که برنامه تموم شده و چشمم همش محو اون کیتن داف بود...
بعد از تموم شدن برنامه همه تو یه نقطه جمع شدیم و من خیلی هجیان زده بودم که صورت بشیرو از نزدیک ببینم....
احسانو دیدم که داره به طرف بشیر میره.... دستشو انداخت دور شونه های ریزه میزش و بوسه روی پیشونیش گذاشت...
همینطور که اونا داشتن لاو میترکوندن یهو نگاهم سمت لبای بشیرک کشیده شد... لعنتی با اون جسم فلزی چقد هات بشه....
محو لباش بودم که صدایی بلند توجه همه رو جلب کرد...
- ماماننننن
از نگاهای همه معلوم بود که کسی اونو نمیشناسه. همه به هم نگاه میکردیم تا بلکه کسی که اون فرد صدا زده بود پیدا بشه...
ناگهان زن میانسالی که من اصلا نمیشناختمش از وسط جمع اومد بیرون و سمت اون فرد رفت...
سرمو نزدیک امین بردم و درگوشش ازش پرسیدم.
+ این کی بود دیگه؟
- نمیشناسی؟ این دوست دختر جدید رویاهه اسمشم مریم امیرجلالیه (چخه کراش خودمه ها😔🔪).
+ عه؟ بسلامتی... خب اون بچهه کی بود.
- اونم پسر مریم بود دیگه اسمش هریه...(هری خودمون😔)
عجب. مردم چقد زود پارتنر عوض میکنن بعد من هنوز تو کف عشقم موندم...
دوئین و سایمونو دیدم که دارن به سمتم میان... سر و وضع آشفته ای داشتن و لباساشون یجورایی به هم ریخته بود... دوئین اومد جلو و کلید خونه رو ازم گرفت و سایمونو انداخت رو کولش که سایمون جیغ کوتاهی کشید و دوئین یه اسلپ محکم به باسنش زد و با ماشین به سمت جایی که حدس میزنم خونه بود، رفتن.
اطرافمو نگاه کردم و بشیر و مریم رو دیدم که داشتن با هم خوش و بش میکردن یکم بهشون نزدیک شدم تا بفهمم چی میگن... یه چیزایی محوی شنیدم ولی همونا کافی بودن....
شنیدم که دارن درمورد یه سری از وسایلای بی دی اس ام و لذت هاشون حرف میزنن...
سعی کردم از اونجا دور بشم تا سالار کار دستم نداده... همزمان که سمت ماشین میرفتم امین و لوییو دیدم که به طرز خیلی کیوتی یه بستنی قیفیو باهم شریک شده بودن و میخوردن...
برای نمیدونم بار چندم حسرت خوردم و سوار ماشین شدم... پشت فرمون که نشستم یادم اومد که بشیر چجوری با نگاه عمیقش بهم چشم دوخته بود....
از اونجایی که میخواستم امید الکی به خودم ندم ماشینو روشن کردم و سمت قهوه خونه ای روندم... اخه الان که نمیشد با وجود اون دوتا همستر هورنی پا به خونه گذاشت...
••••
رویا و بهاره رهنما میخواستین؟
اه متاسفم😔😔😔خودم میدونم تو ادیت خدام نمیخواد بگین. 😍💘
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...