روز سگی

872 132 872
                                    

مثلث عشقی در تصویر بالا مشاهده میشود😔🤝

••••

فقط 17 ساعت از آخرین دیدار من و بشیرک گذشته بود.. ولی من مثل سگ دلم براش تنگ شده بود... برای وجودش... بوی سگیش... و از همه مهم تر... اون بات پلاگی که توی خودش حمل میکرد...

تصمیم گرفتم از روی تخت بلند شم و به تماس های مکرر پر خوندم توجه نکنم... اخه از جونم چی میخواد دیگه؟(اینجا باز میخواست بگه کونم😔🤝)

همینطور که سمت آشپزخونه قدم میگذاشتم... صدای زنگ در راهمو عوض کرد و سمت در رفتم و بدون نگاه کردن به فرد پشت در، درو باز کردم که باعث شد بلافاصله صدای پر انرژی لیام کل فضای خونه بگیره و من چشمامو بچرخونم...

دیدم که لیام چجوری ناراحت شد وقتی به چشمام نگاه کرد... خب اونا فقط یکم پف کرده بود..

عاحی کشید و بهم نزدیک شد.. نزدیک و نزدیک تر...
و ناگهان بوسه شیرینی به لبام زد...

+ ل.. لیام؟ این چی بود الان؟
با حالت گیجی پرسیدم...

- ببین آریا... من الان میرم ولی بهتره امشب آماده باشی تا بریم بیرون... در ضمن دوست پسرمم همراهمون میاد!

لیام با لحن محکمی گفت که کسی نمیتونست باهاش مخالفت کنه... ولی صبر کن چی گفت؟ دوست پسرش؟ اون همین الان منو بوسید...

+ ویت واتتتتت؟ نک.. نکنه شما از آمیزش جنسی سه نفره خوشتون میاد؟؟؟

- نه آریا جون... اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست...
لیام با کصخنده ای جوابم رو داد که باعث با گیجی نگاهش کنم.. شونه ای بالا انداخت و با یاد آوری قرار امشب از خونه بیرون رفت...

رفتم و ماتحتم روی کاناپه گذاشتم و به تلویزیون خیره شدم... سعی کردم ذهنم رو از هر چی که داشت توش شکل میگرفت خالی کنم و به اون مرد توی تلویزیون که داشت میگفت "خورشید پشتش به ماست!" توجه کنم...

••••

الان 13 دقیقه بود توی یه گی بار نشسته بودم و منتظر لیام و دوست پسرش بودم....

با فرود اومدن دستی روی شونم برگشتم و به صاحب اون نگاه کردم... وقتی لیام رو دیدم ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست... ولی با دیدن فردی که پشت سرش بود بود، محو شد...

من اون رو از یه جایی میشناختم... اوه.. بله..

اون یکی از دار و دسته های زلیخا، نجم الدین شریعتی بود.... جلوم نشست و نیشخند شرورانه ای روی لباش پدید اومد...


میخواستم به لیام بگم که با چه شیطونی توی رابطس ولی با صدای دست و جیغ بقیه حرفم رو خوردم...

دقت که کردم دیدم که همه این تشویق ها فقط بخاطر دو استریپری بودن که داشتن با رقص میله همه رو هورنی میکردن...

یکیش یه پسر مو بلوند با چشمای آبی بود که بسیار فریبنده بودن (نایل خودمون) و یکی دیگه پسری با چشمای قهوه‌ای و موهای مشکی بود (این یکی نوید محمد زادس)... هر دوتاشون یه نیم تنه و شرت مشکی چرم پوشیده بودن که با تل های گربه ای رو سرشون مچ شده بود...

اون پسر مو بلوند فریبنده شدیدا منو یاد یکی مینداخت... لحظه ای تصور کردم که اگر اون تو این لباسا اینجا بود چجوری میشد... که البته باعث شد یه چیزایی اون پایین حس بشه...

سریع خودم رو به ماشین رسوندم و با باز کردن گوشیم و فیلمی که اون روز از بشیرک، وقتی داشت بهم بلوجاب میداد گرفتم رو باز کردم... و اومدنم 14 ثانیه بیشتر طول نکشید....

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به این فکر کردم که با این قلب باید چه گوهی بخورم...

••••

چطورید سگا؟

بچها حتما به توصیه ای که میگم عمل کنید...
وقتی میخواید از مدرسه استفاده کنید حتما وازلین بزنید اخه خراش میندازه 😔😔🤝

پناه میبرم به درگاه خداوند تا حداقل کمی این سم و سرطان در این بگایی ها لبخندی به لبانتان اضافه کرده باشد.

•لاو یو سگااااا•
*جیغ زدن مث این سگه

•لاو یو سگااااا•*جیغ زدن مث این سگه

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.
watermilk | A.Hحيث تعيش القصص. اكتشف الآن