کابوس

1.2K 197 1.1K
                                    

روشنایی... همه جا روشن بود مثل اینکه وسط ابرا باشی... همه جا ابر بود.

داشتم قدم برمیداشتم و با حیرت دور و برم رو نگاه میکردم و از خنکی اونجا لذت میبردم.
ناگهان یه نگاه به لباسام کردم دیدم فقط یه پارچه سفیده که دو طرفش، بالا روی شونم با یه گیره به هم وصل شده.

همینطور که قدم میزدم ناگهان صدای بال زدن کسی نظر منو به خودش جلب کرد... اون شئ خیلی نور زیادی داشت و مجبور شدم دستم رو جلو صورتم بگیرم تا کور نشم.

بعد از اینکه یه جا ایستاد و چشمام به نور زیادش عادت کرد دستم رو از جلو صورتم برداشتم.

دهنم باز مونده بود از منظره رو به روم.......................

حتی نمییتونم توصیف کنم تو اون لباسا چقد خوردنی شده بود... البته قبلا هم خیلی خوردنی بود.... دلم میخواست همه جای بدنشو لیس بزنم و گاز بگیرم از بس نرم و شیرین به نظر میومد...

از سر تا پاشو برانداز کردم. جورابای سفیدش که تا زیر زانوش رو کاور کرده بود... پنتی سفیدش که به خوبی روی تنش نشسته بود... دم گربه ای که پشتش آویزون بود... بال های سفید و کیوتش.... پاپیونی که دور گردنش بسته بود...  تل گربه ای که روی موهاش جا گرفته بود...

همه و همه باعث میشدن من فقط نتونم خودم رو کنترل کنم و میلم برای به فاک دادن اون کیتن کوچولو فرشته بیشتر بشه.

دیگه طاقت نیوردم و دستم رو سمتش دراز کردم ولی اون خودش رو عقب کشید... خنده ریزی کرد و با ناز و عشوه سمت جایی بال زد...

سرم رو چرخوندم و دیدم که بشیرکم رفته و روی پای یه نفر دیگه نشسته و داره با ناز خودشو بهش میماله و از روی لذت عاح میکشه....
اون کسی نبود جز.... آقای گلزار بزرگوار.

بعد از دیدن اون صحنه سریع از خواب پریدم ساعت 6 صبح بود... دیگه خوابم نمیبرد. تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم و از درد این دیک بی شرف خلاص بشم.

••••

- آریا، توهم میای باهامون؟
وقتی برنامه دیگه تموم شده بود، احسان اومد کنارم و ازم پرسید.

+ اه.. کجا میخواین برید که؟

- هیچی بشیرم هوس پارک کرده بود گفتم بریم یکم هوا بخوریم.

+ اوه.. اوکیه برید منم پشت سرتون میام.
بعد از نگاه کردن به ساعتم گفتم و احسان بعد از تکون دادن سری، بشیر رو تو بغلش گرفت و رفتن.

••••

درسته احسان اینا زودتر از من حرکت کردن ولی ما همزمان رسیدیم اونجا.

وقتی رسیدم اونجا دیدم که سایمون توی تاب نشسته و دوئین با سرخوشی پشتش ایستاده و داره هلش میده و سایمونم ریز ریز میخندید.

یکم اون طرف تر از اونا رویا روی یکی از صندلی های پارک نشسته بود و با حرص، به پشمک خوردن امین و دوست پسرش نگاه میکرد.

من نمیدونم رویا و امین چرا جدا شدن ولی امین و دوست پسرش که اسمش لویی بود خیلی شیپ کیوتی بودن. (شیرینگه گایز، دعوا نکنین😔)

به سمت چپم نگاه کردم که بشیر چجوری آویزون احسان شده بود و بهش التماس میکرد.

- شننشحضپشپمشمشمک ددی تروخدا بزار برم سرسره سوار شم... بیخیدا قول میدم بیبی خوبی بشم و دیگه ددی رو موقع رانندگی تحریک نکنم... تروخدا. 

قشنگ پیدا بود مظلوم نمایی میکرد که احسان رو خر کنه... و خب... جواب داد. خبببب حالا معلوم شد چرا دیر کردن نگو همش زیر سر اون توله شیطون بوده.

همه به کار خودشون مشغول شدن و منم از اونجایی که تنها بودم به سمت جایی که رویا بود قدم برداشتم و پیشش نشستم.

+ رو به راهی؟

- اوکیه داوش... چون میگذرد غمی نیست.

گفت و سیگارش رو روشن کرد. منم به کیوت بازی های بشیر وقتی از سرسره پایین میومد خیره شدم و قند تو دلم آب شد از شیرینی اون صحنه.

••••

چطورین سگااااا؟

بگید چی شد. من امروز تیک تاکو باز کردم که برم براتون آبشیر مومنت بیارم.
ولی تو فور یوم فف خودمو پیدا کردم مسمشمشپپشک
این سم حتی تو تیک تاکم معروف شده....
وای فقط جوری که مردم تو کامنتا میگفتن چقد سمی شدن>>>>>>

لاو یو سگای سمی😔💘🌷

لاو یو سگای سمی😔💘🌷

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.





watermilk | A.HWhere stories live. Discover now