نا‌امید از ادامه دادن

1.3K 215 1.1K
                                    

الان که دیگه فقط دو روز مونده بود به شروع فصل، همه مشغول انجام دادن کار هاشون بودن و خب یه سری تغییراتی ایجاد شده بود.

تغییرات مثل اینکه دو تا از داورا رفته بودن و جاشون دوتا داور جدید اومده بود و بشیرکم هم جزء اون داورایی بود که حذف شده بود و وقتی دلیلشو از احسان پرسیدم اینجوری جوابم داد:

"نمیخوام بیبی نازک نارنجیم زیاد خسته بشه آخه اون همین الانشم توی خونه خیلی خسته میشه. "

بعد از اون اتفاق احسان دیگه خیلی بیشتر حواسش به بشیر بود.

پس با این حساب من کمتر اونو میدیدم ولی این باعث نمیشد که وقتی اونو میبینم پروانه ها تو شکمم پرواز نکنن.

توی همین افکار بودم که ناگهان یه صدای نازک توجهمو به خودش جلب کرد.

- آقایییی برام ژیلتمو از توی ساکم میاری؟

با لوندی گفت و چند ثانیه بعدش این صدای مردونه همسرش بود که جوابشو میداد.

+ حتما جیگر گوشم تو جون بخواه اصلا.

و اون بعد از گرفتن ژیلت با خنده های ریزش دلبری کرد، چشمکی زد و درِ حموم رو بست.

بله... اون دوتا داورای جدید بودن. سایمون و دوئین (همون راک خودمون) دوتا زوج عاشق و معشوق بودن که واسه داوری انتخاب شده بودن و چون بدون هماهنگی اومده بودن جایی براشون نبود منم ناچار به خونم دعوتشون کردم.

حالا بگذریم از اینکه من با دیدنشون یاد دو نفر دیگه میوفتم، سایمون واقعا یه بیبی بوی نرم و بغلی بود و دوئین هم مثل یه پدر گودرتمند همیشه پشتش بود.( اینجا ایما داشت😔)

••••

فقط 1 ساعت و 48 دقیقه مونده بود تا شروع برنامه و ما همه پشت صحنه منتظر بودیم که جاهامون رو تنظیم کنند.

صدای ترمز ماشینی حواس ما سه تا یعنی من، دوئین و احسان رو پرت خودش کرد. ماشین ایستاد و ممد (راننده) رفت و درو براشون باز کرد.

او. مای. گاد.

سایمون و بشیر تو یه قاب وقتی داشتن اغوا گرانه بستی قیفیشوتو لیس میزدن و سمت ددی هاشون میرفتن باعث شد نفس من بند بیاد و افکارم به سمت جاهای کثیفی بره. (من خودم پارم داداچیام)

نه اینکارو با من نکنید... نه... نهههه... حداقل وقتی یک ساعت به شروع برنامه مونده نه...

بشیر داشت سر بستنیشو لیس میزد و مستقیما با چشمای مظلومش که مثل یه کیتن گمشده بود، توی چشمای احسان زل زده بود.

احسان هم انگار وضعیت خوبی نداشت... لب هاش رو اسیر دندون هاش کرده بود و دستاش دور کاغذی که توی دستش بود بیشتر فشار میداد.

نگاه سمت چپم کردم که قبلا جای دوئین بود ولی پیداش نکردم... دور و بر رو نگاه کردم و دیدم که سایمون و دوئین در حالی که توی حلق همدیگه ان و سایمون پاهاش رو دور کمر دوئین حلقه کرده بود به سمت اتاقشون میرن...

برگشتم که ببینم احسان اینا در چه حالن ولی با جای خالیشون مواجه شدم...

عاح کلافه ای کشیدم و خواستم برم سمت بچه های پشت صحنه که درد یچیزی توی شلوارم رو احساس کردم....

هعی... باید اول این سالار رو خالی کنم...

سمت دستشویی رفتم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودنش رفتم تو و در رو قفل کردم و به قدرت خیال پردازیم پناه بردم.

••••

بعد از درست کردن سر و وضعم سمت صندلی داورا رفتم و سر جام نشستم.

23 دقیقه تا شروع برنامه مونده بود که دوئین سمتم خم شد و ازم پرسید.

- ای جان... چی شد اون وقتی غیب شد نکنه خبراییه به ما نمیگی؟ هوم؟

+ نه بابا دستشویی بودم.

- پَ چرا اینقد طول کشید؟

سکوت کردم... حالا من چه جوابی به تو تخم سگ بدم خب...  بگم رفتم با یادش زدم؟

+ گیر کرده بود.

اولین جوابی که به ذهنم رسید رو گفتم و به صحنه خیر شدم... اونم بعد از خنده کوتاهی برگشت سر جاش و با گوشیش مشغول شد.

••••

بچها جون آروم باشید من خودم لایمون شیپرم ولی...
واسه لویی یه برنامه دیگه دارم غصه نخورید.
یک لایمون شیپر هیچوقت متوقف نمیشود.
یوهاهاهاهاهاها

حس میکنم تو کودکی برام یه اتفاق ناگواری افتاده که اینقد سمی شدم.

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
watermilk | A.HTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang