اگه گفتین ددی های تو کاور دارن به چی نگاه میکنن؟(3.25 نمره)••••
گوشی نوکیام رو محکم پرت کردم روی مبل... چون عقیما حوصله انجام هیچ کاریو نداشتم چه برسه انجام کار های دوستم!!!
به گوشی نگاه کردم که هنوز صفحش، به خاطر تماس لیام دوستم که برقرار کرده بود، روشن بود... گوشیو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم..
+باشه.. فقط ساعت و آدرس رو برام اس کن..
بله اون لیام بود... دوست بنده که از قضا امروز با دوست پسرش قرار گذاشته بود و داشت خایه مالیمو میکرد که امروز بجاش برم سر کلاسش...
••••
به اونجا که رسیدم سمندم رو یه گوشه پارک کردم و داخل شدم... (ایما داشت😔)
از صحنه رو به روم دهنم باز مونده بود... خب اونجا بیشتر از کلاس، شبیه یه مکان بود...
به سمت حیاط پشتی رفتم... یعنی جایی که قرار بود دانش آموزا اونجا باشن.. حداقل لیام بهم اینجوری گفته بود... ولی وقتی تونستم دانش آموزا رو ببینم قطعا ناامید شدم...
اونا زوجایی بودن که در واقع برای انجام یوگا در حاملگی اونجا جمع شده بودن...
رفتم سمتشون و بعد از معرفی کردن خودم کمی دقت کردم و دیدم که اسماشون روی پیشونیشون نوشته شده... پس مثل یه مربی پر گودرت مشغول تنظیم جاهاشون شدم...
بانو مایا و هری (پاتر) لطفا اونجا بشینید...
آقای جنتی و دامیانو شماهم سمت چپشون..
کارن(همایونفر) و جناب شماعی زاده شما جلوی من.
استاد بزرگ ویل اسمیت و گلشیفته شما اون پشت لطفا.
نایل عظیم و بزرگوار عبدی شما کنار ولشیته بشینید..
شوگا و آقای مدیری شما سمت راست اونا لطفا...
اشتون و مقام دار ریوندی شما وسط بشینید..بعد از نشون دادن جاهاشون رفتم روی منبر وایسادم و حرکات رو بهشون گفتم که ناگهان دیدم دو زوج دارن بدو بدو به این طرف میان...
کمی که دقت کردم دیدم که یکی از اونا مریم و رویا و یکی دیگشون لویی و امین هستن... نگاهش مشکوکی بهشون انداختم و اونا به گرفتن به تخمشون رفتن و تو جاهای خالی نشستن...
وسطای تمرین بودیم... ولی اینا تمرینای خیلی عجیبی بودن... یکی از حرکتا اینجوری بود یکی باید به پشت دراز میکشید، زانو هاشو خم میکرد و نقش حامله رو بازی میکرد و طرف مقابل باید بدون فشار آوردن به شکمش برعکس روش خیمه میزد و چیزی که اون یکی روی زانوهاش قرار داشتو بدون استفاده دستش میخورد...
صدای زنگ موبایم که آهنگ "تو چشمام نگاه کن و دستتو بزار تو دستم" بود، باعث شد به خودم بیام و تماسو جواب بدم... و پیچیدن صدای نازکی و لوندی توی گوشم باعث شد چیزی ته دلم گرم بشه...
- آریااااا... باید باهات حرف بزنم بیا خونه.. خونه خودت..
اولش با لوندی گفت و بعد جدی شد... بدون گفتن چیزی قطع کرد و گذاشت استرس منو بکنه...
بدون گفتن چیزی اونجا رو ترک کردم و سوار ماشین شدم که با دیدن پنتی اون با مایع روش باعث شد استرسم بیشتر بشه.... نکنه احسان فهمیده بود.... نکنه میخواد بیبی بیشرکم رو ازم بگیره...
همه اینا باعث شد پامو بیشتر به گاز فشار بدم و به صدای اون زنه که میگفت "در خودرو باز است" توجه نکنم...
به خونه که رسیدم با ندیدن هیچ ماشینی جلو در فهمیدم که هنوز نیومده... پس کلید رو انداختم و وارد خونه شدم...
به یولاندا نگاه کردم... جدیدا وقتی براش یه جفت گرفتم خوشحال تر به نظر میاد... اسم جفتشو به انتخاب بشیرک زین گذاشته بودیم... ولی چیزی که من نمیفهمم اینه که چرا هر وقت میام خونه یولاندا از کمدم میاد بیرون.. تازه نه هر کمدی.. اون کمدی که توش دیلدو های بزرگ رو نگه داشتم!
با شنیدن صدای پایی افکارو کنار زدم و به اون الهه سکس نگاه که کردم که با چجوری با ناز و ادا سمت مبلی که من روش نشستم میاد....
- آریا من میخوام یه چیزی بهت بگم... ولی آروم باش باشه؟
+ اوکی بیب...
- آریا من حاملم...
گفت و منتظر به چشمام نگاه کرد و منتظر عکس العملم بود... معلومه که خوشحالی سراسر وجودمو گرفته بود ولی باشنیدن جمله های بعدی همه اونا خاکستر شد...
+ ولی من با احسان قرارداد بی دی اس ام دارم...
••••
گفتم که هایاح رو دوست دارم😔🤝
لذت ببرید اصن😔😔🤝
وای بچها
کامنتای پارت قبلیو نصفشو هنوز جواب ندادم و گوشیم داره خاموش میشه و من برای آوردن شارژر بسیاری گشادم...
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...