هنوزم دارید میخونید اینو؟
عجب.••••
الان که فصل تموم شده ما و بچه های اکیپ تصمیم گرفتیم یه سفر به شمال بریم و کمی هوا بخوریم البته من خیلی دوست نداشتم برم و با عشقبازی های اون دو تا تفو رو به رو بشم ولی چون بچه ها خیلی اصرار کردن، مجبور شدم باهاشون برم.
بعد از خوش گذرونی دور آتش و خوردن شام همه جفت، جفت به اتاق هاشون رفتن و من ماندم تنهای تنها.
به هیزم های توی آتش نگاه کردم که چجوری بی صدا میسوزن... درست مثل خودم...
بعد از خاکستر شدن آتش تصمیم گرفتم منم به اتاقم برم و اگر بشه یه چرتی بزنم.
در اتاق رو که بستم سمت تخت دو نفره ای که اونجا بود قدم برداشتم و به این فکر کردم که اگه زود تر از احسان دست جنبانده بودم الان یه کیتن ملوس رو تخت دراز کشیده بود و منتظر بود ددیش به فاکش بده و من مجبور نبودم الان تنها بخوابم.
آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
بعد از گذشت چندین دقیقه دراز کشیدن خوابم نمیبرد و مثل همیشه ذهنم مشغول فکر کردن بود.
فکر کردن بهش باعث میشد کار های مستهجنی(آره😔) انجام بدم و از اونجایی که من نمیخواستم دیگه بیشتر از این مرتکب گناه بشم گیتارم رو برداشتم و به سمت بیرون از اتاق قدم برداشتم.
وقتی داشتم به لب ساحل نزدیک میشدم ناگهان صدایی به گوشم خورد... از روی کنجاویم دنبال صدا رفتم... هرچی به سمت صخره های کنار ساحل میرفتم صداش بیشتر میشد...
وقتی تقریبا به صخره ها رسیده بودم فهمیدم صدای گریست.... که با یه صدای ناله ضعیف همراه بود.
کمی بیشتر دقت کردم و تو اون تاریکی تونستم یه موجود کوچولویی، که مثل یک کیتنی بود که مامانشو گم کرده بود رو ببینم.
به طرفش رفتم و آروم کنارش نشستم.
+هی... هی خوبی؟
وقتی فهمیدم اینقد غرق گریه کردن بود که حتی متوجه حضور من نشد، ازش پرسیدم.-هق... آریا.. هق... تویی؟
وسط هق هق هاش میگفت و دل من برای مظلوم بودنش ضعف می رفت.+اهوم... اره . چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
-آریا من... هق... میتونم همه...هق... چیو بهت بگم؟
+البته که میتونییی.
برای آروم کردنش با لحن مهربونی گفتم و سعی کردم اونو توی چشمام هم نشونش بدم.-عم خب میدونی... که منو احسان چیزیم.. چیز...
یه سوزش خفیفی رو توی قلبم حس کردم ولی نادیدهاش گرفتم . سرمو تکون دادم و منتظر شدم ادامه حرفش رو بزنه.-خب... عممم... میدونی... نمیدونم چجوری بگم گاد...
با لحن کلافه ای گفت و کف دستش رو به پیشونیش کوبید حقیقتا بگن کیوت ترین صحنه عمرت که دیدی چی بوده این صحنه رو براشون تعریف میکنم.سکوت کرد... منم سکوت کردم و منتظر شدم که کلمات رو توی ذهنش بچینه.
-عاح... خب... احسان یکم چیزه میدونی... چیز... یکم زود میاد.(اگه اینجا فن علیخانی داریم لطفا ناراحت نشه این فقط یه ففه😔)
قسمت آخر جملش رو خیلی یواش و با بغض گفت انگار نمی خواست کسی بشنوه.
+خب با خودش راجب این صحبت کردی؟
-نه نه نه نه نمیخوام بهش چیزی بگم... قول میدی که اینا پیش خودمون میمونه؟
+آره آره البته.
با اطمینان گفتم و نمایشی زیپ دهنم رو کشیدم.-و اینکه... چیزه... نمیذاره نائنگی هاشو فشار بدم.
همزمان با گفتن جملش دماغش رو بالا میکشید و با چشمای غرق شده در اشکش بهم نگا میکرد.+ها؟
-هیچی ولش کن.
گفت و از سرجاش بلند شد و به جایی دور از من قدم برداشت.یه دانه امید کوچک درونم جوونه زد ولی... قلبم درد میکرد از اینکه نمیتونه اون شکوفه ای که هست رو نوازش کنه یا از اینکه نمیتونست اون پرنده رو تو قفس بغلش نگه داره...
••••
چجوری میشه که یه آدم میتونه اینقد کصشر بنویسه و اینقد حمایت بشه؟
انی وی
مرسی برای حمایت هایتان😂😔بشیرشون☝
پ. ن. حواسم هست هیچ کدومتون بهم نائنگی نمیدین ناناحتم. 😔
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...