*3 سال بعد*
بلاخره اون روز فرا رسیده بود...
به این فکر کردم که سه سال از اون زمان ها میگذره.... از اون زمان هایی که من عاشق و دلباخته یه موجود ریز میزه شیرین شده بودم...
و الان در حال رانندگی کردن به سمت مدرسه بچه هام هستم.... البته نمیگم که بشیرک کوچولوم رو فراموش کردم یا دیگه عاشقش نیستم... نه... فکر کردن به اون هنوزم کاری میکنه که کف دستام صاف بشه...
به هر حال الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست... بچه هام دارن اولین سال تحصیلیشون رو شروع میکنن...
وقتی از سمندم پیاده شدم، رفتم در رو برای بچه ها باز کردم... پیاده که شدن، جلوشون زانو زدم تا لباس های زردِ آسمونیشون رو مرتب کنم که متوجه اخم تو چهره هر دوشون شدم...
+باور کنید تو مدرسه بهتون خیلی خوش میگذره بچه ها.
اون بچه که اسمش رضا بود جواب داد:
"خیلی تاثیر گذار بود."و اون بچه که اسمش ناصرالدین بود گفت:
"رضا بنگر چه خاتون هایی در این مکان هستند آنقدر نق نزن. "با گیجی به هر دوشون نگاه میکردم که چجوری با چشمایی که میگفتند "اوه چه جیگری" به دخترا نگاه میکردند.
من این بچه ها رو اینجوری تربیت کرده بودم؟؟؟؟ زندگیا چقد بد شده جدیدا.
تو همین فکرا بودم که یه مرد کچل و چشم سبزی اومد و جلوم ایستاد و با چشم های نافذش بهم خیره شد....
(عمو جانی میباشند... از الان بگم عموجانی منم، هویت منو ندزدین)همینجور که دست بچه ها رو از دستم میکشید بهم گفت "سلام فرمانده" و بعد ادامه داد:
"من معلم بچه ها هستم آقا... ولی میتونم معلم شما هم باشم"با نیشخند رو لبش گفت و مطمئم که آخر جملش یه چشمک هم بهم زد... ولی من واقعا نفهمیدم ازم چی میخواد... معلم من؟ داشت با من بچه میکرد؟
(همون معادل are you kidding me خودمونه)وقتی قیافه گیج منو دید یه برگه در آورد و شمارش رو روش نوشت و به سمتم پرت کرد....
با عصبانیت برگه رو دور انداختم و با داد گفتم:
+عار یو لا خواهر لا مادر؟ داداش ما از اون خونواده هاش نیستیم... من پشتم خیلی پره کاری نکن که....
- جون بیبی من خودم خیلی بهتر میتونم پشتتو پر کنم.
گفت و چشمکی چاشنی حرفش کرد... از اونجایی که داشتم نیرو به روی سطح (همون فشار)، میخوردم... خیلی عصبانی به سمت ماشین رفتم...
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...