آماده شده بودم و با کت شلوار سبزم جلوی در منتظر ایستاده بودم تا ممد برام ماشینو بیاره...
این بار دیگه نمیزاشتم توی دام اون لکاته بیوفتیم... قصد داشتم برم و به لیام همه چیو بگم و چشماش رو باز کنم..
سوار سمندم شدم و از اونجایی که موهام رو دم اسبی بسته بودم با سرعت اسب به سمت خونه لیام تاختم...
••••
وقتی رسیدم، سمت در سبزشون قدم برداشتم که انگار با کت شلوار من ست شده بود... و تازه متوجه سگ سبز رنگشون شدم که اسمش اسکوبی بود... مث اینکه به سبز خیلی علاقه دارن.
وقتی در زدم چند ثانیه بعد خدمتکاری که روی سمت چپش اسمشو زده بود در رو باز کرد... اسمشو خوندم "عباس بوعذار" جالبه... نمیدونستیم لیام خدمتکار داره.(دقت کنین گفتم سمت چپش... نگفتم چپ کجا یونو😔)
با راهنمایی اون خدمتکار که تو اسمش یه دونه "ر" داشت به سمت طبقه بالا رفتم و دنبال لیام گشتم.
در اتاقی رو باز کرد و منو به سمت داخل هل داد از دیدن صحنه رو به روم تعجب کردم ولی چشمام رو که بیشتر روی اعضای دور میز قمار گردوندم جریان خون از تنم رفت...
اون بشیرک من بود... بدون گفتن چیزی بازوش رو گرفتم و به سمت بیرون از اتاق کشیدم و به نگاهای بیضه ای بقیه اهمیت ندادم...
+ چطور جرعت میکنی با این لباسا بیای بیرون؟ اون هم بین این همه آدم هورنی؟
- ولی اونا همشون تو فضاهن...
فضاهه که فضاهه... اومدیم و ستاره نر تو آسمون بود چیکار میکنی؟
وقتی به یجایی تو راهرو دور از اون اتاق رسیده بودیم با عصبانیت گفتم.
- عام... آریا میشه آروم باشی؟
صدای لیام که ما رو صدا میزد نذاشت این مکالمه بیشتر از این ادامه پیدا کنه و ما رو به اتاق کشوند...
منم به ناچار تصمیم گرفتم بهشون ملحق بشم و سر میز نشستم... همه مرد بودن و یکی دیگه روی پاهاشون نشسته بود و براشون سیگار های بهمنشونو نگه میداشت تا اونا پک بزنن...
منم که دیدم همه یکیو دارن به جز من بشیرک رو گرفتم و رو پاهای خودم نشوندم و اجازه ندادم بیشتر از این تو بغل غریبه ها ولو باشه...
نگاهم روی همه بود که با اخم به ورق های تو دستشون نگاه میکردن... که ناگهان متوجه چمشک اونی که خودشو پنجعلی معرفی کرده بود و با ناز و عشوه رو پاهای جانی دپ نشسته بود، شدم...
متوجه شدم که داره با سر به اون دوتایی که ظاهرا اسمشون نقی و ارسطو بود اشاره میکنه... صبر کن اون داره به من چی میگه...
شونه ای بالا انداختم و بهش فهموندم که کصفهمیم گل کرده و منظورشو نگرفتم...
برام پشت چشم نازک کرد و از اتاق رفت بیرون... روی میز همچنان بازی برقرار بود و همه تا الان مقداری باخته بودن...
یهو یادم افتاد که بخاطر چی اومدم اینجا... نگاهی به نجم الدین کردم که روی پاهای لیام بود و... انگار داشت یجورایی خودشو تکون میداد؟
وقتی لیام عذر خواست و دست بیبیشو گرفت و رفت فهمیدم حدسم درست بوده... به بشیرک ریزه میزهم نگاه کردم که خیلی مظلوم روی پاهام نشسته و به ورق ها و میز نگاه میکنه...
وقت قربون صدقه رفتنش نداشتم چون با شنیدن صدای آشنایی که از بیرون میومد خون تو رگام یخ بست....
- یاححح بیبی دیر کردم ولی اون زمانی که تو برای آتلیه صرف میکنی رو من صرف گرفتن عرق سگی میکنم....
بله... احسان بود که داشت با لحن کشیده از مستی با پنجعلی حرف میزد و تلو تلو خوران به سمت میز میومد...
نمیدونم قرار بود چی بشه... ولی قطعا چیزای خوبی نبود...
••••
خببب💃
اون یکی بوکم که تموم شد
ولی اگه بعد چند ماه برگشتم دیدم آبشیر رو یادتون رفته
یَک یَکتونو مث این سگه میخورم.
و میخواستم یکم هم سم بهتون تزریق کنم😔شیپ مورد علاقه جدیدمه🤺
دوستتون دارم سگاااا مراقب خودتون و روح و جسم و قلب قشنگتون باشیدا🤺🤺🤺
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...