🔞این پارت کمی تکستینگ داره
شاید هم سکستینگ. 😉🔞••••
شماره ناشناس: شلام عجقم😝
من: تو دیگه موز کدوم هلویی؟
شماره ناشناس: نگو ک منو نمیشناسی نفشم😭
من: یا خودتو معرفی کن یا کنار تخت متتظر ددی فاکر بی اعصاب باش.
شماره ناشناس: عاح ی چیزایی داره زیر دلم تکون میخوره ددی😥😓
من: اسمتو بهم بگو پسرک صغیر تا بتونم اسمتو ناله کنم. 😉
شماره ناشناس: قول بده عصبانی نمیشی😥
شماره ناشناس: من شاخیم (شاهرخ) داداش بشیرک😓💔
تقریبا 3 دقیقه و 45 ثانیهای بود به صحفه گوشی خیره شده بودم و دهنم به اندازه قطر یه دیک باز بود. با پیام جدیدی از گوشی دوباره به دنیای تخمی واقعی برگشتم.
شماره ناشناس: ددی لطفا عصبانی نشو قول میدم بیبی خوبی بشم😓
من: چجوری میخوای بیبی خوبی بشی؟
شاخی بَد بیبی: نظرت چیه با یه نود شروع کنم ددی؟ 🤤
من: 😉🍑
شاخی بیبی خوب: نظرت چیه ددی؟ 🤤
من: اوت پایینو داعش مردی گل پیر. 😉(همه میدونیم کصدستیش بخاطر چیه نیاز به توضیح بیشتر نیست.)
شماره ناشناس : ولی هنوز از حسینی بودنم چیزی کم نشده. 😘
••••
دیشب بعد از حرف زدن با شاخی جون... بهم گفت که بشیرک میخواد منو ببینه.. پس سوار سمندم شدم و به سمت جایی که قرار بود همو ببینیم، راه افتادم.
وقتی به اونجا رسیدم کسی که سینی شربت شاش رنگی تو دستش بود اومد جلوم و با ناز و عشوه بهم اشاره کرد تا شربت بردارم.
استیکر رو چادرشو نگاه کردم "هالزی" اسمش چقد زیبا بود... به هر حال... چشمکی بهش زدم و به راهم ادامه دادم.
به سمت جایی رفتم که یه شیر داشت اونجا استریپ دنس میکرد... رفتم جلوش ایستادم و بهش نگاه کردم...
چقد حرفهای بود... تا به خودم اومدم، دیدم اون شیر داره با ناز و فیس بهم نزدیک میشه....
اون شیر کلاه رو سرش رو برداشت و من فکر کردم اون آدم چقد آشناعه.... وقتی مردم با اشتیاق داد زدن "نیکخواه یه بار دیگه" فهمیدم این همون بازیگرهست...
به خودم که اومدم دیدم اون شیر که نیکخواه بود دستمو میکشه و منو به یه جایی میبره.... وقتی ایستادیم متوجه موجود کوچکی که یه گوشه تو تاریکی منتظر ایستاده بود، شدم.
محو تماشای اون موجود کوچک بودم که متوجه شدم که نیکخواه دیگه اونجا نیست... پس به سمت بشیرک حرکت کردم و جلوش پر گودرت و استقامت ایستادم..
+چی میخوای دوباره؟
-تو رو.
+عه الان به یادم افتادی؟؟؟ برو به رونی جونت بده عزیزم.
- آریا... لطفا..
+نچ... میخوام ساز مخالف بزنم... زاس.
- برو گمشو بابااآااآااآااآ. اومدم خایمالی کیو میکنم... اصن برو دیکتو بکن تو کون خودت.
بعد گفتن این جمله کونشو بهم کرد و رفت.... و من همون موقع دلم میخواست همی چرخو بکنم تو جیب خودم...
آخه چرا اینقد باهاش شبیه دیک رفتار کردم.... شاید باید باهاش شبیه کون رفتار میکردم... من خنگو باش...
وقتی متوجه خنگی خودم شدم با دست راستم به پیشونیم کوبیدم... بعد وقتی داشتم دستم رو پایین میوردم متوجه صیقلی بودنش شدم... اینقد صیقلی بود که برق میزد... اکه بشیرک کوچولوم این صحنه رو میدید قطعا میفهمید چقد عاشقشم....
هعی زندگی... بیخیال... من هنوزم حسینیام... پس بزن اون طبلو...
••••
عکس شاهرخ نودیو میذارم چنل به هیچکدومتونم عایدی رو نمیدم. هاها😎
لانگ تایم نو سی بچز-
چطوریننننن؟
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...