فقط چند هفته به شروع فصل مونده بود و ما همه بعد از سفر خسته بودیم و فکر کردیم که چند روز استراحت کردن تو خونه هامون مشکلی نداشته باشه... البته واسه من که مثل زهرمار بود، توی خونه موندن بدون یه کیتن بغلی...
همینطور که جلوی تلویزیون، روی کاناپه نشسته بودم داشتم مختار نامه رو میدیدم و بستنی توت فرنگیم میخوردم و دروغ نبود اگه بگم اشکام یه جعبه دستمالو تموم کردن... (تصور نکنید بچه ها... واسه مغز خودتون میگم بیخیدا😔)
قاشق رو از بستنی پر میکردم و توی دهنم میذاشتم حالا بگذریم که یهو با خودم فکر میکردم که یعنی کیتنمم همین مزه رو میده؟ و بعدش بغض میکردم...
صدای زنگ گوشیم که از توی آشپزخونه میومد حواس منو به خودش جلب کرد...
آهی کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم... پامو توی دمپایی های پشمیم کردم، بند ربدوشامم که شل شده بودو سفت کردم و به سمت آشپزخونه یعنی جایی که گوشیم داشت خودشو پاره میکرد، حرکت کردم.
کسی که زنگ میزد احسان بود... ناگهان دلشوره بدی گرفتم...
چرا احسان باید این موقع بهم زنگ بزنه؟بدون معطلی گوشی رو برداشتم و تماسو وصل کردم و بلافاصله صدای احسان تو گوشم پیچید...
- آریا.... آریااا لطفا... لطفا بگو که از بشیرکم خبر داری...
لحظه ای هنگ کردم... اخه یعنی چی؟ چرا صداش میلرزید؟ من از کجا باید خبر داشته باشم ازش؟ ویت... مگه اون پیش احسان نیست؟؟؟
+چ.. چی؟ احسان مگه اون پیش تو نیست؟
- نه لعنت بهششش... صبح بیدار که شدم نبودددد
دیگه نفهمیدم چی گفت، صداش نا واضح میومد چون صدای تپش قلبم اینقد بلند بود که گوش های خودمو کر کرده بود...
گوشی رو قطع کردم و همونجا رو زانو هام افتادم... قلب سگم یه دیقه آروم نمیگرفت.... دلم مثل کرم توی خودش می پیچید...
تو ذهنم فقط یه چیز بود...
بشیر...
کجا میتونه رفته باشه این بچه... اون کیتن کوچولو بی پناه حتی آدرس خونه خودشم بلد نیست.
چند لحظه فکر کردن و کنار هم گذاشتن اتفاقات گذشته کافی بود تا پازل کامل بشه...
زلیخا... اره همون... قطعا ربطی به اون داره.
سریع شمارشو گرفتم و بعد از دو تا بوق گوشیو برداشت:
- واو... انتظار داشتم یکی دیگه زنگ بزنه... ولی تو هم خوبی.
+ گگگ مضخرف. بگو کجایی فقط.
- فکر میکنی به همین راحتیاس؟
+ هرچی بخوای بهت میدم فقط بهش دست نزن.
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...