هه
هه
هه••••
همینطور که داشتم گربم که روی پام خوابیده بود رو ناز میکردم، به گوشه ای خیره شده بودم و فکر میکردم...
به چی؟
به همون...(آره همونی که فکر میکنید😔☝)توی فکر غرق شده بودم که یولاندا(گربه) تکونی خورد و کش و قوسی به بدنش داد. برگشت و با چشمای مظلومش بهم نگاه کرد... نه اصلا من با دیدن چشماش یاد اون نیوفتادم... اصلا...
یه لحظه یادم اومد که از صبح تا الان به این طفل مظلوم غذا ندادم... دستی به پیشونی خودم کوبیدم و یواش یولاندا رو زمین گذاشتم و به سمت ظرف غذاش رفتم تا براش غذا بذارم...
دوباره سمت کاناپه قدم برداشتم و گوشیم که از صبح بهش نگاهم نکرده بودم رو برداشتم و باهاش مشغول شدم تا شاید باعث بشه کمتر به اون پیشی ملوس با چشمای شکلاتی فکر کنم...
با پیامی که از طرف رویا اومد صفحه چتش رو باز کردم که دیدم نوشته "نظرت در مورد امشب چیه؟ شهر بازی؟"
منم که حوصلم سر رفته بود و دنبال هر راهی برای مشغول شدن بودم سریع پیشنهادشو قبول کردم...
••••
وقتی از ماشینم پیاده شدم با رویا و امین جلو شهربازی رو به رو شدم که دست تو دست هم بودن.... یه لحظه حسرت خوردم، اون میتونست منو پیشیم باشیم در حالی که دست همو گرفتیم و تو یه دستیش پشمک صورتی گرفته و مثل بچه ها واسه چرخ و فلک ذوق میکنه.....
آریا: به به سلام. خوبین؟
رویا اول به امین نگاه کرد بعد جواب داد.
رویا: همه چی خوبه...
تو خوبی؟ دیروز خیلی خوب به نظر نمیومدی...آریا: نه بابا... خوبم دیروز فقط یکم خسته بودم
دروغ گفتم مثل چند روز گذشته... فرصتی برای جواب دادن بهش ندادم، راهمو گرفتم و به داخل محوطه شهر بازی قدم گذاشتم که ناگهان نگاه آتشینم روی یک نفر قفل شد....
چشمای قهوه ایش که از ذوق برق میزد... دندون های خوش فرمش... لب های خندونش... ته ریش های کوتاهش.... پوست سفیدش... همه و همه باعث شده بود که به زیباییش افزوده بشه و منو عاشق و دلباخته تر کنه...
ولی همه این احساسات خاموش شد و خشم و غم جاشو گرفت، وقتی یکی دیگه رو کنارش دیدم که باعث شده اینجوری بخنده...
آره... خودشون بودن... اون دوتا کثافت لاشی که باعث زخم شدن قلبم شدن... میدونید الان چه حسی داشتم؟ مثل این بود که پنجره باز باشه ولی من نتونم نفس بکشم.... مثل اینکه در اونجا باشه ولی من نتونم ازش خارج بشم...
با قدم های آرومشون به ما که کنار کافه وایساده بودیم نزدیک شدن و بعد از سلام و احوالپرسی سردی که کردن کنارمون وایسادن....
بشیر: هههییییییننن احسااااان از این نائنگی ها میقامممممممم
بشیر که چشمش به عروسک نارنگی افتاده بود با ذوق گفت و دست احسانو کشید و با خودش برد. احسان همینطور که به این حالت کیوتش میخندید همراهش رفت...نمیدونستم برای این کیوت بودنش ذوق مرگ بشم یا برای اینکه جای احسان نیستم غمگین بشم...
برگشتم پشت سرم تا ببینم امین و رویا در چه حالن ولی با جای خالی اون ها مواجه شدم....
آریا: هعییی...
نفس کلافه ای کشیدم و سمت ماشینم که سمند بود حرکت کردم...
پشت ماشین نشستم و پیامی به رویا فرستادم و گفتم که خیلی خستم و میرم خونه وقتی جوابی دریافت نکردم گوشیم رو به ضبط ماشین وصل کردم و آهنگ alone از fins ara که بیانگر حال این روزام بود رو پلی کردم...(آهنگ، پیشنهادی داوشم بود😔)
همینطور که به آهنگ گوش میدادم به خیابونِ غروب عصر پنجشنبه خیره شده بودم و فکر های مختلفی به ذهنم میومد.... اینکه احسان و بشیر.... یعنی بدن سفید برفیشو دیده؟ یعنی بهش دست زده؟؟؟؟
این افکار لحظه از سرم بیرون نمیرفت و در نهایت باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمم فرار کنه و بعد از طی کردن مسیرش از روی گونه و لبم، روی یقه لباسم بریزه...
••••
وقتی وارد خونه شدم یه راست سمت حمام رفتم و بدون در آوردن لباس های بیرونیم توی وان نشستم و دوش رو باز کردم ...
یولاندا رو دیدم که کنار وان نشسته و با کج کردن سرش و چشمای مظلومش بهم نگاه میکنه...
آریا: چیزی نیست... بابایی خوبش میشه ولی-
ای کاش جای تو اون یکی پیشیم کنارم بود...••••
چه خبر خوبین؟ خانواده خوبن؟ سلامتن؟ انشاالله که در صحت و سلامتی کامل به سر میبرن
خلاصه که سلام برسونینناموسا چرا دارین این سم کصشر رو میخونین؟
حالا شما هیچی...
من چرا دارم ادامش میدم؟ 😂😭
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...