هیچکس از آینده خبر نداره...
شاید مردی که امروز توی مترو از تو ساعت پرسید یک ماه بعد با نام کوچک صدا بزنی و شاید کسی که امروز باهاش قدم میزنی چند سال بعد سرش باگوشی گرم باشه و از روبرو به سمت تو بیاد و تو سرت توی کیف مدارک باشه و با تنه از کنارش رد بشی شاید او برگرده و توام برگردی و در یک ثانیه تمام اون خاطرات تلخ و شیرین زنده بشه
اصلا شاید برنگرده و به راهش ادامه بده و تو همچنان دنبال کاغذ حساب های شرکت باشیهیچکس از آینده خبر نداره شاید امروز از نبودنش اشک میریزی و فکر میکنی که دنیا تمام شده و شاید هم دوسال بعد روی نیمکت یک پارک نشسته ای و به اومدنش از دور با لبخند نگاه میکنی و وقتی نزدیک شد با خنده میگی تو تنها کسی بودی که دیر اومدنش ناراحتم نکرد و شاید همچنان توی اتاقت باشی و پیش خودت فکر کنی که حست چقدر شبیه دو سال پیش همین موقع است
فهمیدی میخوام چی بگم؟
نمیخوام بگم همه دردها فراموش می شوند
نمیخوام بگم زمان حتما کسیو که امروز دوسش داری قطعا از یادت میبره
و نمیخوام بگم کسی که امروز کنارته حتما دوسال بعد از کنارت میرهفقط خواستم بگم تغییر شاید نام دیگر زندگی باشه
خواستم بگم دست بردار از اینکه فکرکنی که همیشه تو مدیر زندگیت و اتفاق های اون هستی تا انقدر برای فردا و یکسال بعد و به آینده با فلانی برنامه نریزی
تا نخوای که همه چیز همان پیش برود ک فقط تو میخوایخواستم بگم خیلی چیزها دست تو نیست و این هم اصلا چیز بدی نیست اینطوری شاید بتونی با خیال راحت چایت را بخوری و مطمئن باشی این زندگی خودش تو رو میبره به اونجا که باید بری
پس بهترین آهنگ
بهترین لباس
و بهترین عطرتو فقط برای همین ثانیه از زندگیت آماده کن چون کسی از آینده خبر نداره.....!!!
YOU ARE READING
I succeeded [Jinkook]
Fanfictionخدایا بیخیال میدانم اشتباه است اما من عاشق این اشتباهم اشتباه هم آغوشی با او خدایا بیخیال من بوی تن او را میخواهم زل زدن به چشم های قشنگش برایم اوج تمام لذت هاست شیرین ترین اشتباه زندگیم چشیدن لب های اوست خدایا بیخیال " پایان یافته "