جونگکوک_ نمیدونم از کدوم دروغم شروع کنم
دروغ اول: من خانوادم زندن
دروغ دوم: خونه من جایی که همیشه پیادم میکردی نیست بعد از اینکه میرفتی از مجتمع میومدم بیرونو میرفتم خونمون
دروغ سوم: تک فرزند نیستم
بقیشم موقع تعریف میفهمی پس از اول شروع میکنم
از اون موقع که چشمامو باز کردم تو یه خونه درب و داغون توی پایین شهر بودم توی خانواده ۴ نفر یه خواهر بزرگتر از خودم دارم
بزرگتر شدم سنی که تونستم محیط اطرافمو درک کنم پدریو دیدم که صبح تا شب یه جا نشسته یهو میخندید و شوخی میکرد و بعضی موقع ها یهو شروع به داد زدن میکرد و مارو میزد
از مامانم میپرسیدم چرا مارو میزنه میگفت ولش کن دوباره خمارهبغض بزرگی تو گلوم نشست نفس کشیدن برام سخت شد پس مکث کردم که حلقه دستای جین محکمتر شد
تعریف کردنش سختتر از چیزی بود که فکرشو میکردم
سرمو بلند کردم خودمو بالاتر کشیدم سرمو توی گردنش کردم و نفس عمیقی کشیدم
آروم شدم به خودم پوزخندی زدم فکر کنم دارم به بوش معتاد میشم
برگشتم سرجام و ادامه دادم:_ بزرگتر که شدم حدود ۷ ساله میدیدم کار عادیم شده پولی که بهم میدنو ببرم بدم به یه یارو که توی پارکه و ازش یه بسته بگیرم بیارم بدم به بابام بعدش که بهم میگفت آفرین پسرخوب کله روز خوشحال بشم که بابام ازم تعریف کرده و منتظر بمونم دوباره به پارک برم و بیام که بابام ازم تعریف کنه
رفتم مدرسه اونجا همه درباره شغل باباشون حرف میزدنو اینکه هر شغل درامدش چقدرهلعنت به این بغض که باعث میشه صدام بلرزه و من از این متنفرم
خاطرات بچگیه من تو چی خلاصه میشد خریدن مواد برای بابای معتادم و من دارم اینو برای کسی که دوسش دارم تعریف میکنم و این یعنی ته درد، پس سرمو دوباره ب گردن جین رسوندم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم
باهرتکون پهلو و پشتم دردمیگرفت اما آخرین مسئله ای بهش اهمیت میدم اینهبرگشتم سرجامو ادامه دادم:
_ به این فکر کردم که از اونموقع یادمه بابای من تو اتاق نشسته داره مگس میپرونه و هرچند وقتم با دوستاش دورهم جمع میشن
پس این پولی که ما باهاش زندگی میکنیم و پولایی که بهم میدن تا بدم به اون یارو از کجا میاد
مامانمم جوابمو نمیداد پس یه شب قبل خواب رفتم از خواهر بپرسم که دیدم نیست از مامانم پرسیدم کجاست گفت خونه دوستش دیرمیاد
فرداشبش دوباره نبود رفتم پیش مامانمو دوباره همون جوابو گرفتمساکت شدم حاضر بودم بازم تا سرحد مرگ کتک بخورم ولی اینارو برای جین تعریف نکنم
جین که انگار فهمیده بود سمتم برگشت جوری جابجام کرد ی دستش دور کمرم ی دستشو دور شونه هام گذاشت و منو بقلم کرد حالا جوری بود که سرم بین کتف و گردنش قرار گرفته بود حالا راحتتر میتونستم بوش کنم
جین یا زیادی باهوش بود یا من زیادی ضایع+ جونگکوک مجبور نیستی تعریف کنی من ناراحت بودم بهم دروغ گفتی ولی الان داشتم بیرون فکر میکردم که حتما دلیل داره وگرنه تو آدمی نیستی که همچین دروغی بگی اونم ادامش بدی برای همین اومدم تو اتاق وگرنه نمیومدم الانم دیگه نمیخواد تعریف کنی بخواب
YOU ARE READING
I succeeded [Jinkook]
Fanfictionخدایا بیخیال میدانم اشتباه است اما من عاشق این اشتباهم اشتباه هم آغوشی با او خدایا بیخیال من بوی تن او را میخواهم زل زدن به چشم های قشنگش برایم اوج تمام لذت هاست شیرین ترین اشتباه زندگیم چشیدن لب های اوست خدایا بیخیال " پایان یافته "