২ Part 03: "Give me your own voice"

352 121 27
                                    

"صدات، اونو بهم بده."

آفتاب از بین پرده‌ی حریر سفید رنگ توی اتاق راه داشت. باریکه‌ی نور، صورت فلیکس رو روشن می‌کرد و به تدریج پلک‌هاش از هم فاصله می‌گرفت. عادت داشت قبل از اینکه کامل بیدار بشه و به خودش بیاد، صبح بخیر چانگبین رو بشنوه.

چشم‌هاش رو باز کرد و چند بار به آرومی پلک زد‌.
"چانگبین؟ چرا چیزی نمیگی؟ حداقل مثل بچگیام بگو صبح شده."

دست‌هاش رو بالای سرش برد و تا جایی که میشد بدنش رو کشید.
"چرا چانگبین جوابمو نمیده؟"

"چانگبین؟ چرا چیزی نمیگی؟"

فلیکس اون روز صبح هیچ پاسخی از ذهنش دریافت نکرد... انگار که چانگبین دیگه اونجا نبود...

بلند شد و سر جاش نشست. هیچ راهی برای کنترل وحشتی که سراسر وجودش رو می‌گرفت نداشت... چانگبین ناپدید شده بود و فلیکس تازه اشتباه دیروزش رو به خاطر می‌آورد.
"تو گفتی تا آخر عمرم اینجایی... گفتی نمی‌ری... گفته بودی نمی‌تونی بری..."

بدون اینکه اختیاری روی خودش داشته باشه اشک‌هاش صورت یخ زده‌ از ترسش رو فرا گرفت. این معنای واضح "تنهایی" بود... چیزی که توی تجربیات فلیکس جایی نداشت.
"چانگبین... بیا... جوابمو بده‌."

بغض وحشتناکش با اون اشک‌ها هم نمی‌شکست. درد شدیدی رو از شدت بغض توی گلوش احساس می‌کرد و هق هق هاش باعث می‌شد نفسش به سختی بالا بیاد.

با ناپدید شدن چانگبین، به همین سرعت و توی چند لحظه، روحش انگار داشت از هم می‌پاشید... فلیکس خودش رو، درونش رو از دست داده بود!
–من اشتباه کردم... تقصیر من بود...

"تو هیچ اشتباهی نکردی لی فلیکس."

صدای توی ذهنش تلنگری برای خشک شدن چشمه‌ی اشک‌هاش شد اما، اون صدا، صدای چانگبین نبود!

نفس ناگهانی بلندی کشید.
"تو... کی هستی؟"

پر از حس تنهایی بود و گیج شده بود... چطور امکان داشت کسی غیر از چانگبین به ذهنش دسترسی داشته باشه؟

"من حالا به جای کسی که چانگبین صداش می‌کردی اینجام و کارهای اونو برات انجام میدم."

دستی روی صورت خیسش کشید و ابروهاش به هم نزدیک تر شدن.
"یکی دیگه جای چانگبین اومده؟"

"درسته فلیکس."

این به این معنا بود که چانگبین تنبیه شده؟ به خاطر اشتباه فلیکس؟

"تو اشتباهی نکردی‌. بیا دیگه راجع به چانگبین حرف نزنیم. منم دیگه یادآوریش نمی‌کنم."

"نمیخوام! چانگبین الان کجاست؟"

از جاش بلند شد و با پاهای سست شده‌ش شروع به قدم زدن توی اتاق کرد. باید سعی می‌کرد منطق رو پیدا کنه. چانگبین گفته بود مجبوره تا آخر عمر فلیکس توی ذهنش باشه اما دیگه اونجا نبود! این چطور امکان داشت؟

Inner Voice [ChanLix]Where stories live. Discover now