"غرقِ تو."
شاید هزاران بار درون ذهنهای مختلف حمام کردن رو تجربه کرده بود، اما قطعا دوش گرفتن اون روزش به عنوان اولین بار توی ذهنش به ثبت رسید.
قبل از اینکه دوش بگیره، تا زمانی که خواب فلیکسش عمیق بشه، کنارش روی تخت دراز کشیده و تمام مدت کمر و موهاش رو نوازش کرده بود. تمام اون لحظات رو خیره به پسرکش و درحال توصیف آرامشی که کنار فلیکس احساس میکرد گذروند تا نگرانی معشوقش رو کنار بزنه.
زندگی کردن توی اون دنیای سیاه و سفید و از دور تماشا کردن دنیای رنگی انسانها برای هزار سال، حتی اگه هزار سال دیگه هم ادامه پیدا میکرد باعث نمیشد چان حسرت رفتن به همچین دنیایی رو بخوره؛ اما داشتن فلیکس، نه فقط دنیای اطرافش، بلکه تمام ذهن و قلبش رو هم رنگی میکرد... رنگی به گرمای آتش که با به وجود اومدنش بالاخره سرمای زندگی چان رو به یادش آورد.
حالا تیشرت نارنجی رنگ فلیکس رو که از قبل میدونست کمی از لباسهای دیگهش بزرگتره به همراه شلوار خودش پوشیده بود. بار دیگه توی آینهی اتاق چهرهی خودش رو نگاه کرد. انقدر غریبه و عجیب به نظر میرسید که ترجیح میداد دیگه هرگز از آینه استفاده نکنه. شونه کردن موهای سفید رنگ صافش، اون هم درحالی که نمیخواست نگاهش به چشمهای خودش برخورد کنه زیاد طول نکشید.
عطر شدید بدنش حتی بعد از حمام هم تغییری نکرده بود و این به وضوح نشون میداد لی جویون چطور از اونجا بودنش مطلع شده. کسی که دنیای صداها رو میشناخت حتما با اینکه هر صدا عطر مخصوص خودش رو داره هم آشنا بود... عطری که همیشه تمام فضای اطراف هر صدای درون رو دربرمیگرفت.
سرش رو برای نگاه کردن به پسرکی که روی تخت به خواب رفته بود چرخوند. اینکه فلیکس رو حین خواب ببینه هم از جدیدترین اتفاقات زندگیش محسوب میشد. اون پسر کوچولوی شیرین، حتی توی خواب و با چشمهای بسته هم چان رو به سمت خودش فرا میخوند و برای چان گذشتن از این فراخوان دوست داشتنی اصلا آسون به نظر نمیرسید. اون لحظه فقط باید میرفت تا بتونه قبل از بیدار شدن فلیکس و وحشت کردنش برگرده اما همین دوری موقت هم براش سخت بود... اگه نمیتونست به قولش عمل کنه و کنارش بمونه، چطور باید نبودش رو تحمل میکرد؟ پسرکش قرار بود چه دردی بکشه؟ حتی هرگز نباید اجازه میداد فلیکس از آغوشش خارج بشه.
نفس عمیقی کشید و برخلاف جاذبهای که احساس میکرد قدمهاش رو به سمت در اتاق برداشت. خارج شدنش از اتاق و بستن در رو به آروم ترین نحو ممکن انجام داده بود. میدونست اون زمان از روز هیچ خدمتکاری نمیتونه توی اون طبقه حضور داشته باشه، پس صبر نکرده بود تا فلیکس کوچولوی با استعدادش سیاه و سفید بودن چهرهش رو براش با میکاپ بپوشونه.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...