২ Part 10: "Isn't dependence a pain?"

347 119 76
                                    

"'وابستگی' خود 'درد' نیست؟"

باریکه‌ی نور ماه، بخشی از پارکت‌های کف اتاق فلیکس رو روشن کرده بود. بعد از برفی که تا ظهر به طور مداوم توی شهر بارید، تمام عصر هوا ابری بود و حالا ابرها کنار رفته بودن.

فلیکس قبل از اینکه روی تختش بره، پرده‌ها رو به خواست چان کنار کشیده بود و حالا هرچند خود ماه توی محدوده‌ی دیدش نبود، می‌تونست چند ستاره‌ی درخشان کوچیک رو پشت پنجره‌ی اتاقش ببینه. سفید پوش شدن شاخه‌های درخت بلند کنار پنجره‌، دنیای سیاه و سفید چان رو وارد تفکرات فلیکس می‌کرد.

بافت سفید رنگ و شلوار راحتیش رو پوشیده و پتو رو کامل روی بدنش کشیده بود‌؛ اما هنوز هم می‌تونست سرما رو احساس کنه.

"وقتی برف میاد، دنیای ما شبیه دنیای شما میشه."
"درسته. توی ذهنت حرف نزن."

-تمام امروز فقط تو توی ذهنم بودی و به جای من فکر کردی. حتی وقتی باید لباس‌هایی که می‌خواستم بخرم رو انتخاب می‌کردم، تو اونا رو انتخاب کردی چان.

"چند ساعت مداوم فقط من به جات فکر کردم و این پیشرفت بزرگیه. اما هنوز هم هر زمانی که بخوای می‌تونی خودت فکر کنی، پس راه طولانی‌ای در پیش داریم."

-باید به جایی برسیم که حتی اگه بخوام هم نتونم توی ذهنم صحبت کنم، نه؟
نگاهش رو روی سقف بالای سرش ثابت کرده بود.

"درسته. مادرت سلیقه‌ی خوبی توی انتخاب لباس داره، همه‌ی لباس‌هایی که امروز بهت پیشنهاد داد خیلی زیبا بودن."

"از اینکه یه روز، دیگه نتونم حضورتو احساس کنم می‌ترسم چان."

"بهش عادت می‌کنی. همون‌طور که به نبود چانگبین عادت کردی."

لب‌هاش رو جلو داد و نفس بلندی کشید.
-رفتارت عوض شده. امروز وقتی اون فروشنده‌ی کفش رو دیدیم بهم گفتی اون خیلی زیباست.

"اون دختر لبخند زیبا و آرامش بخشی داشت."

فلیکس اخم کوچیکی کرد.
-همیشه حتی اگه من توی افکارم از کسی تعریف می‌کردم تو بهم می‌گفتی من زیباترم!

"اینکه اینو نگفتم دلیل بر این نمیشه که تو از اون بهتر نباشی."

بلند شد و روی تخت نشست.
-پس چرا نگفتی؟

"خب من-"

"مطمئنم به خاطر اینه که صبح به چانگبین حسودیت شده."

"فکر نمی‌کنم اینطور باشه فلیکس. ولی باید اینو به خاطر داشته باشی که تو واقعا زیبا و بی نقصی. حتی اگه من یا هرکس دیگه‌ای که توی افکارته اینو بهت گوشزد نکنه؛ این واقعیتیه که تغییر نمی‌کنه."

"با این‌حال فکر می‌کنم شنیدنشو دوست داشته باشم."

فلیکس درحال فکر کردن، خودش رو بغل کرد و کف دست‌هاش رو روی بازوهاش کشید تا گرم بشه.

Inner Voice [ChanLix]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin