"چانگبین"
لی فلیکس،
پسری که با همه فرق میکرد!زمانی که حرف از "تفاوت" زده میشه، شايد گوشه گیری و افسردگی یا حتی رفتارهای مشابه جنس مخالف به ذهنمون بیاد اما تفاوت فلیکس از جنس دیگهای بود.
اون روز ظهر، نسیم ملایمی میوزید و موندن زیر آفتاب رو برای فلیکس لذتبخش تر میکرد. روی نیمکت چوبی رو به ساختمون مرکزی دانشگاه نشسته بود. چند دقیقهای از تموم شدن تنها کلاس اون روزش میگذشت اما دلش نمیخواست به این زودی به خونه برگرده. اطرافش رو تا فاصلهی زیادی چمن سبز رنگ و تعدادی درختچهی کوچیک احاطه میکرد. افراد زیادی رو نمیشد توی محوطه دید، همون تعداد کم هم درحال عبور از سنگ فرش بین چمنها و رفت و آمد بودن؛ مسلما کسی دلش نمیخواست مثل فلیکس زیر آفتاب و توی اون هوای گرم بمونه.
فلیکس دستهاش رو تا جای ممکن روی پشتی نیمکت از هم دور کرده بود و سرش با چشمهای بسته رو به آسمون قرار داشت. هدفون قرمز رنگی که هیچ صدایی تولید نمیکرد گوشهاش رو میپوشوند.
چانگبین داشت براش آهنگی رو زمزمه میکرد که برای اولین بار میشنید و این موضوع لبخند کمرنگی رو روی لبهاش کشونده بود.
فلیکس از همون کودکی مثل یه انسان بالغ رفتار میکرد. لجبازی، گریه، حسادت و هر حس بچگانهی دیگهای رو هیچ وقت تجربه نکرده بود. شاید رفتارش برای اطرافیانش عجیب به نظر میرسید اما این مسئله هیچ وقت متقابل نبود. فلیکس درک میکرد که چرا دوستانش با اون متفاوتن؛ راز فلیکس و دلیل تمایز اون با بقیه، آگاهی از وجود یه دنیای عجیب و متفاوت بود؛ چیزی که احتمالا هیچ انسان دیگهای در موردش نمیدونست!
چانگبین زمزمهش رو به پایان رسوند و فلیکس چشمهاش رو باز کرد. رنگ خاکستریِ ساختمونِ دانشکده، هماهنگی زیبایی رو با ابرهای تیرهای که درحال نزدیک شدن بودن ایجاد میکرد.
چانگبین بلافاصله گفت: "انگار قراره بارون بیاد. باید بریم."
و فلیکس توی سرش تایید کرد.به یاد نداشت اولین بار چطور متوجه حضور صدای دومی توی مغزش شده و یا چطور اون رو شناخته. فقط میدونست که از لحظهی تولد، همیشه صدای دیگهای سعی داشته کنترل ذهنش رو به دست بگیره و به جاش فکر کنه.
صدایی که حالا بیشتر باهاش سازگار شده بود.دقیق به خاطر نمیآورد چند سال از روزی که برای صدای دوم توی مغزش اسم انتخاب کرد میگذره، صدایی که به نظر میرسید متعلق به خودش نیست. به خاطر یه هیجان، بُرد تیم مورد علاقهی فوتبالش و گلزنیِ 'سو چانگبین'، الگوی زندگی ورزشیش، اسم صدای درونش رو چانگبین گذاشته بود. البته مدت زمان زیادی بود که ورزش دیگه هیجانش رو تحریک نمیکرد.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...