"پاییز زودهنگام"
نسیم ملایمی میوزید... بوی بهاری که با عطر چان مخلوط شده بود و مشام فلیکس رو نوازش میداد، خنکای لذت بخشی رو به ریههاش میبخشید. انعکاس درخشان آفتاب از روی ذرات لطیف تشکیل دهندهی رود هان انقدری زیبا بود که فلیکس نخواد چشمهاش رو ازشون بگیره اما برای اینکه بتونه لمسهای چان رو با تمام وجود احساس کنه و عطر تنش رو نفس بکشه، از یکی از حواس پنجگانهش گذشته بود.
روی تپهی سبز رنگ، رو به شهری که از سمت دیگهی رود به چشم میخورد کنار هم نشسته بودن و صورت پسر کوچکتر روی حدفاصل بین شونه و گردن چان جا خوش کرده بود.
دست چان دور شونهی پسرکش حلقه شده بود تا هیچ فاصلهای بین بدنهاشون باقی نذاره و نگاهش به جای شهری که حالا تمام جزئیاتش رو از حفظ بود، نمیتونست از پلکهای روی هم گذاشته شدهی فلیکس دور بشه.وقتی به اینکه باید به زودی پسرکش رو تنها بذاره فکر میکرد، میتونست دردی رو احساس کنه که توی قلب سیاه رنگش ریشه داشت و مثل صاعقههایی روشن به تمام بدنش برخورد میکرد. چطور انقدر ناتوان بود که حتی نتونه فقط اون یک نفر رو متعلق به خودش نگه داره؟
فلیکس صورتش رو به گلوی چان نزدیکتر کرد و بینیش رو چند بار خیلی آروم روی پوست گرمش کشید. باید آروم میگرفت... عطر چان و آغوشش، باید باز هم بهش آرامش میداد و مثل بارون بهاری روی قلب شعلهورش میبارید؛ اما هر لحظهای که میگذشت همه چیز برای فلیکس سخت تر میشد. هر لحظه بیشتر میخواست که چان همیشگی باشه و از روزی که قرار بود ترک بشه بیشتر میترسید.
-هر بار که تنها اومدی اینجا، با تمام وجودم میخواستم کنارت باشم... نوازشت کنم و بهت بگم حتی اگه همهی دنیا بهت پشت کنن من تا ابد با لبخند نگاهت میکنم کوچولوی من.
فلیکس سرش رو از روی شونهی چان بلند کرد تا لبهای کش اومدهی مرد کنارش رو ببینه و دست چان توی موهای نقرهای پسرکش نشست تا با سر انگشتهاش شونهشون کنه.
-چان...
ابروهای چان بالا رفتن و لبخند روی لبهاش به تدریج محو شد. حال پسرکش به وضوح غیر طبیعی بود. مثل تمام وقتهایی که بین خندههاشون ناگهان انگار که چیزی یادش اومده باشه چشمهاش از غصهای دردآور برای چان، پر میشد.
-قرار شد تا روزی که مجبور به جدایی میشیم صبر کنی... الان واسه ناراحتیت خیلی زوده عزیزم.
چان گفت و کمی خودش رو جلو کشید تا لبهاش روی شقیقهی معشوقش قرار بگیره.فلیکس سرش رو پایین انداخت. دوست نداشت چان چشمهایی رو که اشک کدرشون کرده بود ببینه...
-میدونم هنوز بخش زیادی از یک ماه زمانمون مونده ولی نمیتونم آروم باشم، نمیتونم بهش فکر نکنم... حتی وقتایی که ذهنم ازش پر میشد نمیخواستم اینو بهت نشون بدم، میخواستم افکارمو مجبور کنم تا روزهای آخر از این موضوع فاصله بگیرن... ولی نمیتونم چان. من چطور قراره بدون تو زندگی کنم؟ درحالی که حتی نمیدونم چی قراره به سرت بیاد...

YOU ARE READING
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...