"اوج نمودار زندگی"
مسلما بوسیدن چشمهای فلیکس، تنها کاری بود که اون لحظه از چان انتظار میرفت. زمانی که فلیکس با دستهای لرزون، در اتاقش رو بعد از خروج جویون قفل کرد؛ قبل از اینکه برگرده و کمی از در فاصله بگیره، چان بهش رسیده بود. یک دستش رو به کمر پسرکش رسوند و کف دست دیگهش رو با ملایمت پشت سر فلیکس گذاشت. حالا میتونست لبهاش رو به نوبت روی چشمهای معشوقش بذاره و رطوبت ملایمشون رو توی وجود خودش بکشه. اینکه بتونه برای یک ماه کنار فلیکس بمونه و بعد بمیره بزرگترین شانسی بود که توی زندگی هزار سالهش نصیبش شده بود. چان چیزی بیشتر از اون نمیخواست... شاید ته دلش آرزو میکرد که بتونه سالها کنار فلیکسش زندگی کنه یا شاید به این فکر میکرد که فلیکس اونقدر عاشقشه که نمیتونه توی یک ماه ازش سیر بشه؛ اما "یک ماه کنار هم بودن" از همهی پیشبینیهای نگران کننده و ترسناک توی ذهنش بهتر بود. قرار بود همهی تلاشش رو برای کنار فلیکس بودن بکنه و از همه چیز توی این راه بگذره، قرار بود این خواستهی فلیکس رو با تمام توانش برآورده کنه و همین حالا هم یک ماه زمان رو بدون قربانی کردنِ چیزی به دست آورده بود.
لبهاش رو بدون جدا کردن از پوست لطیف صورت فلیکس، روی گونهش پایین کشید تا به گوشهی لبهای زیباش برسه. لی جویون حرف از "جانشین" زد و این نشون میداد شخصیت مهمیه اما چان نمیتونست حدس مطمئنی در این باره داشته باشه.
یک دست فلیکس از لحظهی در آغوش کشیده شدنش، روی بازوی چان و دست دیگهش پشت اون مرد قرار گرفته بود. هرگز نمیخواست توی اون آغوش بودن به پایان برسه... بوسههای گرم و آرامشبخش چان، هرچند کمی درد قلبش رو بهبود میداد اما نمیتونست باعث بشه حرفهای چند دقیقه قبل مادرش رو به فراموشی بسپره. فلیکس نمیتونست اجازه بده چان بمیره... باید هر طور شده راهی برای نجاتش پیدا میکرد.
-مامان گفت میتونم جانشینش بشم. اینو آدمای قدرتمند میگن چان... مگه نه؟
صدای آروم و پر از بغضش لبهای چان رو به جای نگاهش، روی لبهای فلیکس کشوند. سرش رو کمی کج کرد و بوسهی گرم و عمیقی از لبهای پسر توی آغوشش گرفت.-هنوز برای فکر کردن خیلی فرصت داریم عزیزم. برای یک ماه میتونیم کنار هم فکر کنیم.
لبخندی که چان در حین گفتن این جملات به لب داشت، نور امید رو توی دل فلیکس زنده میکرد. میتونستن بیشتر فکر کنن، از کسی کمک بگیرن و یا حتی فرار کنن...این بار فلیکس خودش رو جلوتر کشید و دستهاش رو محکم دور چان حلقه کرد. میتونست برخورد پوست گرم گردنشون به همدیگه رو احساس کنه. برای درک و استشمام بهتر عطر چان چشمهاش رو بست.
-خودتو دیدی؟ توی آینه؟چان گوش فلیکس رو بوسید و کمی عقب رفت تا بتونه به چشمهاش خیره بشه. در حقیقت تمام مدتی که توی اتاق فلیکس بود سعی کرده بود از آینهی روی میز دور بشه و نگاهش با آینهی قدی نزدیک در برخورد نکنه. چشمهاش رو بین چشمهای براق لیکس چرخوند.
-میتونم از انعکاس چشمات یه چیزایی ببینم. اما نه... به آینه نگاه نکردم.
VOUS LISEZ
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...