"مرگ..."
"باید دوش بگیری."
"این کارو نمیکنم!"یک بار دیگه لباسهای رسمیای رو که توی کمد نقرهای رنگ آویزون بودن جلو عقب کرد. از هیچ کدومشون خوشش نمیومد.
"فلیکس میدونی چند روزه حموم نرفتی؟ با این وضعیت میخوای توی مهمونی شرکت کنی؟"
دستی روی کت و شلوار سرمهای رنگی که پر از ذرات درخشان بود کشید.
"اینو مهمونی قبلی پوشیدی."
–به هرحال باید یکی از همینارو انتخاب کنم و-
"کمد سمت چپتو باز کن."نفس بلندی کشید و به سمت کمد کناری رفت. در کشویی تماما آینهش رو با یه حرکت باز کرد و به لباسهای داخلش نگاهی انداخت.
"چهارمی از سمت راست."
به خواست چان، پیراهن مردونهی سفید رنگی رو که قسمتی از سینهش رو ستارههای براق همرنگ با خودش پوشونده بود برداشت."این و اون شلوار جذب مشکی که خودت میدونی، و ست شکل ماه اکسسوریهات."
–داری میگی فقط لباسایی که دوست دارمو بپوشم؟
"درسته.""چانگبین همیشه میگفت باید متناسب با موقعیت لباس بپوشم و به هرحال این مهمونیایه که همهی آدمای مهمی که میشناسم توش شرکت دارن. نمایندهی رییس جمهور و حتی چند نفر از سُفرای خارجی. فکر نمیکنم پوشیدن لباس مورد علاقهم گزینهی مناسبی باشه."
"چیزی که خودت دوستش داری همیشه مناسبه. باعث میشه اعتماد به نفس داشته باشی. میدونی که این اولین باری نیست که این مهمونی تو خونهی شما برگزار میشه."
برای لحظهای به پیراهن توی دستش نگاه کرد.
"یعنی باید بپوشمش؟""قبلش یه دوش بگیر!"
چهرهش از یادآوری دوبارهی چان توی هم رفت.
–من این کارو نمیکنم! نمیتونم وقتی یه غریبه که از قضا ازش متنفر هم هستم داره نگاهم میکنه دوش بگیرم!برگشت و با چند قدم، از اتاق لباسی که بخش زیادی از اون رو آینههای مختلف تشکیل داده بود خارج شد.
"من تو خاطراتت تمام بدنتو دیدم."
"برام مهم نیست! حالا که میتونم این موضوعو کنترل کنم نمیخوام اجازه بدم ببینی!"پیراهنی که دستش بود رو روی تختش انداخت و سمت میزی رفت که فقط چند قدم از تخت گوشهی اتاق فاصله داشت. مقابل آینهی روی میز نشست و به انواع لوازم میکاپی که زیر سطح شیشهای میز به چشم میخورد نگاه کرد.
"با میکاپ حلش میکنم.""میدونم تا چه حد خجالتی هستی و ممکنه اذیت بشی. اما من نمیتونم حتی برای چند لحظه نگاهم از دریچهی چشمات رو حذف کنم. پس فقط برو و با چشمای بسته دوش بگیر. برای کسی مثل تو که روزی حداقل یک بار حموم میرفته این وضعیت اصلا جالب نیست کوچولو."

YOU ARE READING
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...