"کد شمارهی 992006"
توی دو روز گذشته، چان اولینهای زیادی رو تجربه کرده بود. اولین باری که کنار فلیکس غذا خورد؛ اولین باری که توسط عشق کوچیکش به چهرهش رنگ بخشیده شد و حتی اولین برخوردش با انسانهای دیگه.
اون میدونست که قرار نیست خیلی راحت از این قانون شکنیش بگذرن و آزادش بذارن. میدونست که اگه به دنیای خودش برگرده دیگه نمیتونه وارد ذهن کسی شدن رو دووم بیاره، همه چیز اون دنیا قرار بود آزارش بده اما مرگ رو هم نمیتونست انتخاب کنه، به فلیکس قول داده بود برای کنارش موندن از همه چیز بگذره. مرگ قطعا یه راه بدون برگشت بود و حتی یه تلاش کوچیک هم محسوب نمیشد. روز قبل جویون بهش گفته بود باید فکر کنه و چان... فقط پیش فرشتهش برگشته بود.
فلیکس توی اون چند ساعت، به اندازهی تمام عمرش صادقانه و از ته دل خندیده بود. حالا چانی رو کنار خودش داشت که توسطش بوسیده و به آغوش کشیده میشد... شاید سه بار سکس برای دو روز کمی زیاد به نظر میرسید اما فلیکس هم مثل چان تشنهی بدن معشوقش بود و از تمام حرکات و جذابیتهای چان روی تخت لذت میبرد. این که مادرش خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و نمیخواست هیچکس رو ببینه هم نمیتونست خوشبختی عمیق فلیکس رو خدشه دار کنه. تنها ترسش، از دست دادن چان، تصمیم گرفته بود نگرانی برای این موضوع رو تا روزهای آخر باهم بودنشون عقب بندازه.
کت اسپرت و آبی رنگ توی تنش رو مرتب کرد و دست کوچیک فلیکس رو توی دستش فشرد. کنار هم و پشت میز، توی اتاق اختصاصی یکی از معروفترین کافههای سئول نشسته بودن و پاکتهای خریدشون کنار پای چان روی زمین چیده شده بود.
-مطمئنی این رنگ بهم میاد؟فلیکس خندید.
-همهی رنگا بهت میاد چان.چهرهی هردوشون حالا گرم و طبیعی به نظر میرسید. قبل از قراری که بالاخره با جی هاکیونگ هماهنگ شده بود، با هم برای چند ساعت توی مراکز خرید مورد علاقهی فلیکس چرخیده و برای چان لباس خریده بودن.
فلیکس کمی صورتش رو به صورت خندون چان نزدیک کرد و شستش رو گوشهی لبهای مرد مقابلش کشید تا قرمز ملایم لبهاش رو مرتب کنه.
-اینکه هم تو اینجا باشی و هم چانگبین یکم عجیبه.چان مچ دست پسرکش رو گرفت و طبق عادت بوسهای روی انگشتهاش گذاشت.
-به نظر من اصلا عجیب نیست. اما قبل از اومدنش باید یه حقیقتی رو بهت بگم عزیزم.فلیکس لبهاش رو جلو داد و پلک زد. فکر میکرد چیزی وجود نداره که ازش بیخبر باشه.
با یک دستش دست پسر کنارش رو فشرد و دست دیگهش رو روی گونهی پسرکش گذاشت تا بتونه نوازشش کنه.
-چیز مهمی نیست... فقط... مادرت میدونه که سیاه و سفید شدی زیبای من.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Inner Voice [ChanLix]
Fanfic[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...