২ Part 02: "A little mistake"

368 121 58
                                    

"فقط یه اشتباه کوچیک"

فلیکس روی تپه‌ی کوچیکی رو به رود هان نشسته بود. هوای سرد روزهای آخر نوامبر باعث می‌شد روی تپه خبری از رنگ سبز نباشه و ابرها راهی برای ترک کردن منطقه پیدا نکنن.

می‌تونست اون طرف رودخونه برج‌های بلند شهر رو ببینه که تعدادی از اون‌ها با تکه‌های سفید رنگ آسمون احاطه شده بودن. آرنج دست‌هاش رو روی زانوهای خم شده‌ش گذاشته و کلاه هودی‌ای که زیر پالتوی کرم رنگش پوشیده بود رو روی سرش کشیده بود.

"انقدم سرد نیست لیکس."
"درسته، فکر کنم زیادم سرد نیست."

صدای قایق موتوری‌ای که از توی رودخونه عبور می‌کرد توجهش رو جلب کرد و نگاهش رو سمت خودش کشید.
"قایق پلیسه. داره میره سمت پل. شاید یکی افتاده تو آب."
"شایدم خودشو انداخته تو آب."
"یعنی یکی خودکشی کرده؟"
"آره ممکنه. ولی چانگبین تو می‌دونی بعد از خودکشی چی میشه؟"
"میمیری."
"می‌دونم. بعد از مردن چی میشه؟"
"در حالت عادی منم همونقدر می‌دونم که تو می‌دونی. من ذهن توئم."
"درسته. حواسم نبود."

"وقتایی که اینجوری تنها می‌شینی یه جایی دور از آدما، میخوای با من حرف بزنی."
"چون خودم نمی‌دونستم گفتی؟"
"می‌دونم می‌دونی لیکس."
"وقتایی که نمیخوام صداتو بشنوم هم می‌خوابم."
"درسته. روز تحویل پروژه‌ت فرداست. به خاطرش استرس داشته باش."
"باید حداقل یه قسمتشو انجام می‌دادم. فکر کنم دیگه نمی‌رسم تحویلش بدم."
"اگه همین حالا برگردی خونه احتمالا می‌رسی."

زوج دوچرخه سواری رو که از سنگ فرش کنار رود عبور می‌کردن نگاه کرد. لباس‌هاشون شبیه هم بود و انقدر مشغول صحبت کردن بودن که حتی متوجه فلیکس نشدن.
"حتما راجع به موضوع جالبی حرف میزنن که اینجوری می‌خندن چانگبین."

قبل از اینکه به چیز دیگه‌ای فکر کنه دستی روی شونه‌ش نشست و باعث شد از جا بپره.
"دردسر."

رو به عقب برگشت تا ببینه چه خبر شده و با دیدن اون چند پسر چشم‌هاش گرد شد. هر چهار نفرشون با لبخندی که پر از تمسخر بود نگاهش می‌کردن.

"هم‌کلاسیای قدیمیت."

پسری که روش خم شده و هنوز دستش روی شونه‌ی فلیکس بود بلند خندید. فلیکس کابوس دوران دبیرستانش رو خیلی خوب میشناخت. 'بنگ چان.'

"تو تمام چند سال دبیرستان از دست کتک‌های این چند نفر آرامش نداشتی... بیشتر از همه، اونا مسخرت می‌کردن و مجبور بودی هرکاری که بنگ چان می‌خواست براش انجام بدی."
"یادآوریشون نکن چانگبین."

چان سرش رو به سمت بقیه برگردوند:
–نگفتم؟ حالا نفری ده هزار تا بیاین بالا.

Inner Voice [ChanLix]Where stories live. Discover now