"گوشهی خالی از رنگ دنیا"
آسمون تماما خاکستری رنگ بود، بدون اینکه ابری در اون وجود داشته باشه. اطرافش رو از فاصلهی چهار پنج متری گیاهان خاکستری و مشکی براق و مات متنوعی پر کرده بودن که خیلیهاشون تا حدود دو برابر قد فلیکس ارتفاع داشتن. فلیکس چرخید تا دور و برش رو نگاه کنه اما از همه طرف با اون گیاههای عجیب احاطه شده بود.
زمین خاکستری رنگ زیر پاش انقدر نرم بود که جای یکی دو قدمی که برداشت کاملا به اندازهی چند اینچ توی زمین فرو رفت. همه جا به طرز عجیبی ساکت بود و فلیکس حتی نمیتونست صدای چان رو توی ذهنش بشنوه. این نشون میداد اون توی راهه.
دنیای متفاوت چان، قلب کوچیک فلیکس رو پر از هیجان و تعجب کرده بود و عطر بینظیری که مشامش رو نوازش میداد و هر لحظه بیشتر میشد هم بالاخره حس چهارم فلیکس رو به کار انداخت...
"نمیتونم برای دیدنت صبر کنم."
"واقعا دارم صدای توی ذهنمو بیرون از سرم هم میشنوم یا به خاطر سکوت زیاد اون طور به نظر میرسه؟"
لحظهای مکث کرد و لبهاش رو توی دهنش کشید.
"الان چان میرسه. باید آماده بشم. اینجا سرد نیست."کلاه و شالگردن پشمی و کاپشنش رو که حالا تماما توی طیف رنگهای خنثی قرار داشتن درآورد و روی زمین رها کرد. نگاهش در همین حال برای لحظهای به دستهای خودش افتاد. دستهاش کاملا به رنگ خاکستری روشن در اومده بودن.
-واو!
صدایی از روی تعجب از بین لبهاش خارج شد که حتی اون هم شبیه به صدای درون ذهنش بود.
"منم سیاه و سفید شدم."-حتی از پشت سر هم زیبایی.
با شنیدن اون صدای آشنا، برای لحظهای مکث کرد. عطر فوقالعادهای که از قبل بینیش رو پر کرده بود حالا توی شدیدترین مقدار خودش قرار داشت.
"چان اینجاست."-درسته. پشت سرت ایستادم و حالا دارم از زاویهای نگاهت میکنم که هرگز از اون زاویه ندیده بودمت. برگرد به سمتم فلیکس.
آب دهنش رو قورت داد. "صداش حالا گرمه و احساس داره. میخوام ببینمش." و قدمهای لرزونش رو به آرومی روی زمین نرم به سمت چان برگردوند.
بالاخره حالا میتونست اون مرد رو مقابل خودش ببینه. دستهاش رو مشت کرد و نگاهش رو از پایین تا بالا روی چان به حرکت درآورد. پاهای شخص مقابلش به اندازهی چند اینچ از زمین فاصله داشتن و انگار روی هوا معلق بود.
"حتی اگه بتونه پرواز کنه، اون چانه. صداش همونه. چانه."کفشهای سادهی دودی، شلوار مشکی رنگی که هیچ طرح خاصی نداشت و با کمربندی با طرح خطوط براق خاکستری، به پیراهن دکمهدار سفیدش ختم میشد. سینهی محکم و شونههای پهنش، دقیقا شبیه به چیزی بود که فلیکس قبلا تصور کرده بود.
"شونههاش امنه."

YOU ARE READING
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...