"انرژی سفید"
زمانی که چانگبین بدن سبکش رو روی زمین گذاشت، هنوز لبهاش آویزون و چشمهاش پر از اشک بود.
"مطمئنی میتونم بهشون اعتماد کنم؟ واقعا چانو میفرستن؟"چانگبین لبخندی زد و بار دیگه موهای نقرهای رنگ فلیکس رو به هم ریخت.
"نگران نباش. ما اینجا دروغ نمیگیم."فلیکس سرش رو پایین انداخت.
"تو چی؟ اینکه گفتن میدونن کمکم کردی باعث نمیشه به دردسر بیفتی؟"کمی جلو رفت و پسر کوچولوی مقابلش رو توی آغوشش کشید.
"حالا که قبولت کردن نه. اتفاقی برام نمیافته."فلیکس با چشمهای بسته پیشونیش رو به شونهی چانگبین تکیه داد.
"خیلی خوبه.""بهترین خبر برای من اینه که از حالا به بعد بیشتر اینجا میای و میتونیم هر وقت که خواستیم همو ببینیم."
فلیکس قدمی عقب رفت تا رو به چشمهای براق چانگبین لبخند بزنه.
-هاکیونگم دیگه اذیت نمیشه. این یکی از چیزاییه که با تمام وجود میخواستم. تو دیگه تخلف نکنی و نگرانیای بابت هاکیونگ نداشته باشی... و اون دختر هم عادی زندگی کنه.مرد مقابلش دستش رو روی شونهی فلیکس گذاشت.
-لیکسی که میشناسم خیلی مهربونه.فلیکس لبهاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما بلافاصله با استشمام عطری آشنا، لبهاش همونطور بیحرکت سر جای خودشون ایستادن.
"این... عطر چانه."سرش رو چرخوند اما توی اون آسمون خاکستری صاف هیچ خللی وجود نداشت.
"چان داره میاد... صدای قلبم انقد بلنده که میترسم بشنوینش.""همین الان برام توصیفش کردی، دیگه نیازی نیست بشنوم."
چانگبین خندید اما مغز فلیکس نمیتونست احساسات اون لحظهش رو پردازش کنه."چان داره میاد... دلم براش تنگ شده."
و بالاخره هر دوی اونها تونستن مردی رو با موهای سفید و چهرهی پریشون، در حالی که به سرعت به سمتشون حرکت میکرد ببینن.
"اگه موهاش از همون اول سفید نبود احتمالا این مدت سفید میشد."
فلیکس نفس بلندی کشید.
"چقد عذاب کشیده..."و چانگبین نگاهی به چشمهای براق از اشک پسرکی که خیرهی چان بود انداخت.
"نباید بهش فکر میکردم."چند لحظهی بعد، فلیکسِ روی زمین با چشمهایی درخشان دستهاش رو به سمت چان بالا گرفت و چانی که حالا بهش رسیده بود طوری محکم به آغوشش کشید که پسر کوچولوش مجبور شد به خاطر شدت برخوردشون چند قدم روی زمین رو به عقب برداره.
-چان...
صدای لرزونش نشون میداد اشکهاش آزاد شده."فلیکس من... پسرک من... واقعا اینجایی... این توهم من نیست."
در حالی که با دستپاچگی دستش رو توی موها و پشت پسر دوست داشتنی بین بازوهاش میکشید و گردن و فکش رو میبوسید؛ افکارش از مغزش فرار میکردن.
"شیرین من... عزیزم..."
YOU ARE READING
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...