২ Part 19: "Because the best things are temporary"

351 110 169
                                    

"چون بهترین‌ چیزها موقتی‌ان."


خورشید به بالاترین حد خودش توی آسمون رسیده بود و آفتاب از بین پرده‌های بنفش رنگی که کنار کشیده شده بودن به اتاق راه داشت. چان به اندازه‌ای زندگی کرده بود که حتی اگه خواب هم اطلاعات ذهنش از تاریخ اون روز رو مختل می‌کرد، فقط با دیدن رنگ آبی آسمون به اینکه روزی از روزهای آخر زمستون و اوایل بهاره پی ببره.

میتونست سنگینی سر فلیکس رو روی شونه‌ش و درد خفیفی رو توی پاهاش احساس کنه. سرش رو با اخمی که به نظر می‌رسید به خاطر هوشیار نبودنش باشه کمی بالا کشید و به پلک های بسته و مژه های بلند و زیبای پسر توی آغوشش نگاه کرد. میکاپ سبک دیشبش نتونسته بود کک و مک های روی گونه‌هاش رو بپوشونه و حالا بعد از از دست دادن رنگ‌هاش به نظر می‌رسید اون ها حتی از قبل هم پررنگ تر شده باشن. احتمالا عذابی که قرار بود با هر بار بی‌رنگ دیدن چهره‌ی فلیکس بکشه تا ابد ادامه دار می‌شد. این موضوع که چان مقصر این اتفاقه هرگز قرار نبود تغییر کنه.

دستش رو بالا برد و سر فلیکسش رو با ملایمت از روی شونه‌ش روی بالش یاسی رنگ انتقال داد. قبل از برداشتن دست کوچیک پسرکش از روی سینه‌ی خودش هم بوسه‌ای روی انگشت‌های کوچیکش کاشت.

توی تمام بدنش احساس خستگی می‌کرد و به نظر می‌رسید سردرد ملایمی هم داشته باشه. به آرومی و بدون اینکه فلیکس رو بیدار کنه روی تخت نشست. سعی کرد دستش رو به ساق پاهاش برسونه و پشت اون ها رو ماساژ بده. به هرحال برای بار اول خیلی از اون ها کار کشیده بود.

–درد میکنه.
معمولا وقتی تنها بود براش اهمیتی نداشت که توی سرش حرف بزنه و یا از حنجره‌ش استفاده کنه، به هرحال صداش شنیده می‌شد و البته که کسی نبود تا حرف‌هاش رو بشنوه. این بار هم بی حواس احساس و فکرش رو به زبون آورد و همین باعث شد فلیکس تکونی توی جاش بخوره. باز شدن چشم‌هاش و پر کشیدن آرامش از چهره‌ش چند ثانیه بیشتر طول نکشید.

به سرعت سر جاش نشست و با نگرانی به چان خیره شد.
–چی شده؟

چان دستش رو توی موهای نقره ای معشوقش برد و درحال مرتب کردنشون پوست سر پسر مقابلش رو نوازش کرد. منحنی روی لب‌هاش فقط برای آروم کردن فلیکس به وجود اومده بود.
–چیزی نشده عزیزم. متاسفم که بیدارت کردم.

نگاهش رو به پاهاش داد و شونه ای بالا انداخت.
–فکر کنم به خاطر راه رفتن زیاد خسته شدن.

فلیکس نفسش رو با خیالی که داشت آروم می‌گرفت بیرون داد و دستی روی صورتش کشید.
–ترسیدم.

دست چان از روی سر فلیکس تا پشت گردنش حرکت کرد و انقدر جلو کشیدش تا صورت فلیکس با از بین رفتن فاصله‌ی بین بدن‌هاشون به سینه‌ی خودش بچسبه.
–متاسفم شیرین من.

Inner Voice [ChanLix]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora