"شخصیت اصلی"
هنوز پرتوهایی از خورشید سرخی که به تدریج پشت آب زلال رود هان پنهان میشد به چشم میخورد و سایهی نیمرخ بینقص لی فلیکس روی دیوار خاکستری رنگ نقش بسته بود.
غروب آفتاب نمیتونست تاثیری روی احساسات پسری که مقابل اون پنجرهی بزرگ نشسته و به نمای ساختمونهای بلند منطقهی یوییدو خیره بود بذاره؛ به هرحال خورشید زندگی فلیکس خیلی قبلتر از اونها غروب کرده بود و حتی اجازه نمیداد ماه جایگزینش بشه.
–به چی فکر میکنی؟
هاکیونگ قبل از اینکه لیوان نوشیدنی خنکی که براش ریخته بود رو مقابل فلیکس بذاره پرسیده بود. بعد از نشستن روی مبل سفید و سادهی کنار اون پسر، لباس یکتکهی کرم رنگش رو مرتب کرد و پاهاش رو روی هم انداخت.نگاه فلیکس روی نوشیدنیای که سفید و صورتی به نظر میرسید چرخید. با رنگها احاطه شده بود اما چرا زندگیش حتی از قبل هم سیاه و سفیدتر به نظر میرسید؟
–فقط داشتم نگاه میکردم.به سمت دختر کنارش برگشت و لبخند خجالتیای زد.
–اینکه به خونهت دعوتم کنی هنوز یکم معذب کنندهست.لبخند متقابلی روی لبهای هاکیونگ نشست.
–میدونی که به خاطر سریال جدیدم توجه بیشتری بهم جلب شده و به این راحتی نمیتونستم بیرون ببینمت.فلیکس نفسی کشید و سری تکون داد.
–حال خودت این روزا خوبه؟هاکیونگ لب پایینش رو گزید.
–از مردی که عاشقشی خبر نمیگیری؟ این که خوابشو دیدم یا نه. این بار حال منو زودتر از اون پرسیدی!فلیکس نوشیدنیش رو برداشت و دو دستی مقابل لبهاش گرفت تا از دید چانگبین و هاکیونگ پنهانشون کنه.
–نمیتونم همیشه حال کسی رو که حتی درست نمیشناسی ازت بپرسم... میدونم نمیتونی ملاقاتش کنی.هاکیونگ کمی به سمت پسر مقابلش خم شد. افکار توی ذهنش و یا حرفهایی که اسمشون رو الهام گذاشته بود قصد داشتن هرچه سریعتر به گوش فلیکس برسن... لب پایینش رو توی دهنش کشید و بازدمش رو بیرون داد تا حقیقتی رو که میدونست قراره تا چه حد فلیکس رو تحت تاثیر قرار بده به زبون بیاره.
–راستش... فکر میکنم باهاش صحبت کردم.جملهای که از بین لبهای باریک اون دختر بیرون اومد باعث شد دستهای فلیکس هم مثل لبهاش به لرزه بیفتن.
لیوان رو به سرعت روی میز مقابلش گذاشت و با چشمهای درشت و لبهای نیمه باز به هاکیونگ خیره شد.
–با چان... صحبت کردی؟از شدت هیجان میتونست صدای قلبش رو توی گلوش احساس کنه...
هاکیونگ نفس عمیقی کشید.
–تنها چیزی که ازم خواست این بود که پیامشو بهت برسونم.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChanLix]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...