২ Part 17: "Strange side effects"

350 116 111
                                    

"اثرات جانبی عجیب"

-فلیکس. بچرخ سمتم.

و فلیکس با هیجان به پشت سرش برگشت، جایی که انتظار داشت مردی که عاشقش بود اونجا ایستاده باشه.

چشم‌های خاکستری و مشتاق چان با دیدن فلیکس برای لحظه‌ای گرد شدن و چان احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده. چه‌طور امکان داشت این اتفاق برای فلیکسش افتاده باشه؟ حالا حتی می‌تونست به وضوح صدای نفس‌های تند شده‌ی خودش و فلیکس رو بشنوه. وحشت اولین حسی بود که وجود چان رو تسخیر کرد.

این فقط... یه فاجعه بود!

فلیکس با دیدن واکنش چان برای لحظاتی تمام وجودش از ترس به لرزه درومد و تمام احتمالات ممکن توی ذهنش کشیده شدن. ممکن بود به یه هیولا تبدیل شده باشه یا حتی ممکن بود چان به خاطر ورود به دنیای انسان‌ها دیگه اون رو نشناسه؟ حتی شاید تبدیل به خود چان شده بود؟

توی ذهنش از چان خواهش کرد باهاش حرف بزنه و بهش بگه چی شده، اما اون لحظه نمی‌تونست روی این موضوع که چان دیگه صدای ذهنش رو نمی‌شنوه تمرکز کنه.

چان با چشم‌های گرد شده سرش رو چرخوند و اطرافش رو به دقت نگاه کرد. می‌تونست رنگ‌ها رو حتی توی تاریکی به وضوح ببینه، اون هم دقیقا جوری که فلیکس اون‌ها رو می‌دید. پس مشکل فلیکس چی بود؟

مکعب توی دستش رو روی زمین رها کرد و قدمی جلو رفت‌ تا کاپشن فلیکس رو از دستش بیرون بکشه. تا جایی که به یاد داشت فلیکس چراغ قوه‌ی کوچیکش رو قبل از باز شدن دروازه توی جیب کاپشنش گذاشته بود.

برای لحظات کوتاهی، تا زمانی که چان چراغ قوه رو پیدا کنه، چشم‌های درشت و معصوم فلیکس با گیجی بهش نگاه می‌کردن... لب پایینش کمی جلوتر اومده بود و چشم‌هاش برق می‌زدن. از اینکه نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده ترسیده بود.

چان به محض روشن کردن چراغ قوه، اون رو روی صورت فلیکس گرفت و بعد با وحشت روی منظره‌ی اطرافشون چرخوند. هیچ رنگی روی صورت فلیکس دیده نمی‌شد اما برگ درخت‌ها سبز بودن و زمینِ خیس قهوه‌ای بود... چان از این حقیقت که همه‌ی اون رنگ‌ها، رنگ لباس‌های فلیکس و حتی رنگ نیلی رود رو هم می‌تونست به خوبی ببینه متنفر بود.
باید چی‌کار می‌کرد؟

به فلیکسِ ترسیده نگاه کرد و دستی توی موهاش کشید‌. امکان داشت رنگ‌های بدن فلیکس رو خودش گرفته باشه؟ چراغ قوه رو روی صورت خودش برگردوند و رو به فلیکس کرد:
-فلیکس، منو می‌بینی؟ هنوز سیاه سفیدم نه؟

فلیکس لب‌های لرزونش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما شوک و گیجی کارکرد مغزش رو مختل کرده بود‌.

چان بازهم جلوتر رفت و دستش رو روی شونه‌ی معشوقش گذاشت.
-فلیکس...

صداش پر از استیصال بود.
-بهم بگو که سیاه و سفیدم.

Inner Voice [ChanLix]Onde histórias criam vida. Descubra agora