"یخ زده در درد"
-باید فرار کنیم!
فلیکس با همون چشمهای درشت و خیره به پارکتهای کف اتاق گفته بود. قرار نبود انقدر زود به آخر راه برسن.لبخندی که هیچ هماهنگیای با حالت چشمهاش نداشت روی لبهای چان کشیده شد.
-نمیتونیم عزیزم.مقابل فلیکس روی تخت نشست و دو طرف صورتش رو گرفت تا نگاه پسرکش رو روی خودش بکشونه.
-به من نگاه کن شیرین من.فلیکس از پشت پردهای از اشک به لبهای چان نگاه کرد و دیدن اون لبخند کافی بود تا اشکهاش بدون اجازهی ذهن مختل شدهش جاری بشن.
-من هر جا که بگی میام چان... پول دارم! میتونیم هر جای دنیا که تو میخوای بریم.نگاهش کم کم دوباره روی زمین کشیده شد تا بهتر فکر کنه اما اشکهاش؟ جایگزین هر قطرهی اشکی که توسط انگشت شست چان پاک میشد، دو قطره اشک جدید بود...
-گفتم به من نگاه کن فلیکس!
نگاهش روی مرد مقابلش برگشت و چان با ملایمت در حال نوازش گونههاش توضیح داد:
-ما نمیتونیم فرار کنیم. هیچجای این دنیا خالی از صداهای درون نیست... همه جا هستن! پیدامون میکنن و میترسم بعدش واسه تو هم خطرناک باشه.هق هق فلیکس باعث شد چان قلب خودش رو چنگ بزنه. این درد واقعی بود.
-گفتی کنارم میمونی... قول دادی تنهام نذاری... حالا...
مجبور میشد بین حرفهاش مکث کنه تا اشکها و بغضش راه نفسش رو نبندن.
-حالا داری باهام خداحافظی میکنی...دستهاش رو از صورت فلیکس به کمر و پشتش انتقال داد و پسرکش رو محکم به سینهی خودش فشرد. اشکهای فلیکس حالا پیرهن سبزش رو خیس میکردن و انگشتهای کوچیکش گوشهی اون پیرهن رو محکم چنگ زده بودن.
گوش پسر توی آغوشش رو بوسید و آروم زمزمه کرد:
-من یه خوشبختی کوتاه مدت و چند روزه نمیخوام کوچولوی من. نمیخوام با استرس و وحشتِ از دست دادنم زندگی کنی...صدای فلیکس توی گلوی چان خیلی آروم تر و در مونده تر به گوش میرسید.
-ولی چند ساعت پیش، اونا هم دیدنت... خون سیاه رنگتو دیدن و نفهمیدن یه صدایی... میتونیم مثل مامان زندگی کنیم...چان سر معشوقش رو کمی از آغوش خودش دور کرد تا بتونه با چشمهای آرامش بخشش توی اون چشمهای زیبا خیره بشه.
-فکر میکنم مادرت برامون زمان گرفته بود و این زمان حالا تموم شده... میدونی که خون مادرت مثل همهی انسانهای دیگه قرمز رنگه عزیزم.لبخند زد و سعی کرد با درشتتر کردن چشمهاش از ریزش هر قطرهی مزاحمی مقابل پسرک گریونش جلوگیری کنه.
-تو دلیل زندگی منی... هوم؟
ESTÁS LEYENDO
Inner Voice [ChanLix]
Fanfic[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... فلیکس حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش احس...