chapter 4 : ice cream

301 47 273
                                    

فصل چهارم : بستنی

فردای اون روز دریکو به سمت شرکت هرماینی رفت، میدونست که از دیشب ازش خبری ندارن.

حدس میزد باید نگرانش باشن، یعنی خب چرا نباید نگرانش میبودن؟ خوشتیپ که بود، پولدار بود و تقریبا خوش اخلاق بود... اینا برای نگران بودن بس نبود؟

وارد اون شرکت شد و به سرعت سمت استلا رفت " گرنجر توی اتاقشه؟ "

استلا اخم کرد " خانم گرنجر "
سپس دستاش رو قفل کرد " جالبه که جون سالم به در بردی "

دریکو شونه بالا انداخت " خدا با خوباست "

استلا پوزخندی زد و دکمه رو فشار داد " شاید شیطان باهاته "
سپس بعد از اینکه دید چراغ قرمز شد ابرو بالا انداخت " خانم گرنجر ملاقاتی نمیخواد "

دریکو بدون حرفی به سرعت به سمت در رفت و داد های استلا رو نادید گرفت " برای مالفوی اجازه نیاز نیست "
به سرعت سمت در رفت و بازش کرد.

اولین چیزی که دید هرماینی درحال کار بود. (خب معلومه مگه میخواستی چی ببینی؟)

هرماینی ریز اخم کرد " مگه نگفتم کسی نیاد؟ "

استلا با نفس نفس جواب داد " بله خانم ولی نتونستم-"

دریکو حرف استلا رو قطع کرد " نیازی به اجازه برای اومدن ندارم "

هرماینی سرش رو بالا آورد و با دیدن دریکو پوزخندی زد " مالفوی؟ "
سپس رو به استلا دست تکون داد تا بره، وقتی استلا رفت و در رو پشت سرش بست هرماینی بلند شد " دیروز فرار کردی؟ "

-" کار دیگه ای میتونستم بکنم؟ وقتی شما رفتید منم فرار کردم "

+" متاسفم خبر نداشتم قراره اینجوری بشه، چک کردم دیدم هیچکس آسیب ندیده "

دریکو لبخند کمی زد " همین خوبه که هیچکس آسیب ندیده "

هرماینی سر تکون داد و پوزخندی زد " فردا باید برای عکس هایی که برای تبلیغات میگیریم بیای "

دریکو چندین بار پلک زد " فردا؟ "

هرماینی سر تکون داد " اره فردا "

-" من فردا یکم کار- "

هرماینی چشماش رو چرخوند " باشه نیا، منم ادوارد رو به جای خودم مینشونم "

دریکو خندید ریز " ادوارد هم کار داره "

هرماینی چشماش رو چرخوند " به من ربط نداره اینا تبلیغات شرکت تو ان! "

-" باشه باشه، سعی میکنم خودم رو برسونم "

+" سعی نکن، انجامش بده! "

دریکو پوزخندی زد " دیرکنم چی میشه؟ "

هرماینی کمی فکر کرد " شاید مجبور باشی یه بستنی مهمونم کنی "

Bloody band {Dramione}Where stories live. Discover now