فصل نوزدهم : میز
بعد از رفتن پدرخوانده اش به امریکا، برای رسیدگی به توافقی که اون ها با مالفوی بسته بودن؛ هرماینی احساس میکرد میتونه کمی نفس بکشه.
البته این براش کافی نبود، از اون روز به بعد خواب منظمی نداشت.
تقریبا بیشتر ساعت های شب رو به سقف خیره میشد، فکر های بیخود که باعث میشدن لحظه به لحظه از خودش بیشتر متنفر بشه.
هرماینی دوتا راه جلوی پاش داشت.
یکی اینکه فکری برای رهایی از دست افکار جین گونه اش پیدا کنه و دیگری اینکه از خودش رو تسلیم نفرت شاید مسخره اش بکنه.
دوست داشت گزینه ی اول رو انتخاب کنه، دوست داشت بیخیال تمام بدبختی های زندگیش و آدم هایی بشه که بهش اسیب زدن.
اما با این حال بازم نمیتونست راهی پیدا کنه که دریکو دوباره فقط به چشم هرماینی به اون نگاه کنه.حتی اگر اونو میبخشید هرماینی بازهم موقع خوابیدن توی بغلش رد گلوله رو روی سینه اش لمس میکرد و میدید.
پس تمام این انتخابات به یکی بیشتر منتهی نمیشد.
هرماینی باید راهی برای زنده موندن توی این جنگل بزرگ پیدا میکرد و اولین راهی که به ذهنش میرسید زمین زدن دریکو و پیدا کردن اون احترامی بود که شاید یک روزی به دست خواهد آورد.هر چند باز هم نمیدونست چه چیزی درسته یا غلط.
با این حال، خیلی وقته بود که از دستورش گذشته بود و الان تمام افرادش یکی از کلاب های مالفوی رو آتیش زده بودن.
وقتی که در اتاقش باز شد و شارلوتا بین چهارچوب در پدیدار شد، هرماینی متوجه شد که کارشون درست همونجوری که انتظار میرفت پیش رفته.
شارلوتا با متانت کامل روی صندلی نشست " کار دو ساعت پیش انجام شد… "
هرماینی سر تکون داد، سعی کرد حس کنه حالش بهتر شده.
شارلوتا ابرویی بالا انداخت " به نظرت این کار انتخاب خوبی بود؟ هرچی باشه اون دریکو مالفوی؛ رییس بلودبانده. همه ی ما میدونیم چقدر میتونه خطرناک باشه. "
' خطرناک… '
هرماینی از پدرخوانده اش خیلی چیزا درباره ی اون پسر شنیده بود.
بیرحم، سنگدل، کسی که براش مرد و زن فرقی نمیکنه همه رو میکشه.
و شاید خیلی لقب های دیگه که هرماینی به یاد نمیاره، هیچ چیز اینکه ذات هردو اونها ناپاک و خون آلود بود رو عوض نمیکرد.
اما هرماینی اینو به خوبی میدونست که همه به هیولایی تبدیل میشن که دیگران از اونا ساختن.
هرماینی رفتار مالفوی رو با خانواده اش دیده بود، با خودش دیده بود و نمیدونست تمام اون حرف هایی که شنیده بود ایا کامل حقیقت داره یا نه.
YOU ARE READING
Bloody band {Dramione}
Fanfiction" ما آدم های بیگناهی نیستیم بیبی گرل، اما جنایتکار هم نیستیم " " We are not innocent people baby girl, but we are not criminals either " دریکو لوسیوس مالفوی، اونجوری که همه فکر میکردن بیگناه نبود. اون آدمی که همه به عنوان پسر بزرگ خاندان مالفوی، وا...