chapter 12: Rainey Streets

141 17 15
                                    

فصل دوازدهم : خیابون های بارونی
*آهنگ توی پارت نوشته شده*

+" این دنیایی است که ما توش زندگی میکنیم دریکو. سرشار از درد و وحشت، ما باید جایگاه خودمون رو توی این دنیا بدونیم "
لوسیوس مالفوی، طبق اون چیزی که دریکو ازش میدونست شاید یک شوهر عالی و یک رییس عالی بود باشه؛ یا حتی یک پدر عالی، اما نه برای دریکو.

شاید دریکو توی اون چند سالی که باهاش گذرانده بود اونو بیشتر از یه رییس نمیدید، بخاطر همین بهش دلبستگی نداشت. روز هایی که اون به خانه نمیومد براش روز های خوبی بود.

وقت هایی که میتوانست کنار مادرش غذا بخورد و درد کمتری را تجربه کند. به برادرش نگاه کند و خوشحال باشد که قرار نیست درد هایی که اون میکشید را بکشد.

+" باید مراقب باشی چه کسایی رو وارد زندگیت میکنی دریکو. اگه بخوای کسی رو وارد زندگیت کنی باید هرشب به احتمال مرگش فکر کنی. "

دریکو سالیان سال به این حرف پدرش فکر میکرد، اون هر شب فکر میکرد که اگر اون نباشد تا از خانواده اش محافظت کند، چه بلایی سرشان می آمد.

مخصوصا الان هر شب به این فکر میکرد که اگر وایت وولف میدانست او چه کسی است پس قطعا میدانست کجا زندگی میکند. اون الان گرنجر هم به خطر انداخته بود‌.

حدود دو هفته میشد که ادوارد گرنجر رو زیر نظر داره تا دریکو مطمئن بشه اون رییس وایت وولف هست یا نه. اما هیچ مدرکی پیدا نمیشد، جدا از مشخصات ظاهری که بهم نمیخورد. گرنجر یه زندگی کاملا عادی داشت، کاملا عادی.

دریکو جدیدا خواب اون رو میدید.
زیر درختی درحالی که سرش را روی پاهای اون گذاشته بود بهش خیره میشد. نوازش دست های نرمش توی موهاش دریکو باعث میشد تپش قلب بگیره.
هیچ شرابی قرمز تر و سر مست آور تر از لب هاش برای دریکو وجود نداشت. توی رویاهایش دریکو چندین بار او را بوسیده بود.
وقتی که برایش آهنگ میخوند و موهایش را نوازش میکرد، وقت هایی که میتوانست دستاش رو دور گردنش حس کند، وقت هایی که میتوانست موهایش را بو کند.

توی رویا هایش همیشه پیراهن بلند و سفیدی به تن داشت، موهای خرمایی موج دارش با هر نسیم توی هوا تکون میخورد. چشماش وقتی که غروب خورشید رو توی بغل اون تماشا میکرد بیگناه تر از همیشه به نظر میرسید، انگار فرشتگان درون چشمانش درحال خندیدن باشند‌. بوسیدن تک تک کک و مک های روی گونه اش برایش مثل اعتیاد بود و هنگامی که لبخند دندون نمایی میزد، دنیا برای دریکو تموم میشد.

و وقتی که دریکو چشمانش را باز میکرد، درد وصف ناپذیری درون قفسه سینه اش احساس میکرد. دوباره چشم روی هم میگذاشت تا دوباره رویایش را ببیند، تا دوباره اون رو ببوسد و به دریکو به آن شکل نگاه کند. میخواست به خانه در آغوش اون برگردد.

Bloody band {Dramione}Where stories live. Discover now