chapter 5 : diary

272 39 134
                                    

فصل پنجم : دفترچه خاطرات

دفترچه خاطرات،
امروز مثل همیشه برنامه ی زدن بانک تازه تاسیس رو داشتم و درست مثل همیشه داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون پیداش شد…
تا حالا توی عمرم فکر نمیکردم از یه زن به این اندازه بدم بیاد، اگه فقط میدونستم کیه… میدونستم کیه و میتونستم خیلی راحت بکشمش. اون وقت شاید یکم خوش برخورد تر باهات رفتار میکردم. (منظورش با دفتره)
امشب گرنجر یا بهتره بگم بیبی گرل میاد اینجا برای تحویل چندتا پرونده، این لغب بیشتر بهش میاد مثل وقتی که بستنی میخوره، نگاهش به بستنی عه و دور لباش رو از بستنی توت فرنگی پر میکنه… زود به دست نمیاد، این باعث میشه دلم بخواد زودتر دنبالش بدوم. نمیدونم… شاید برای اولین بار ترس دارم که اگه بفهمه من واقعا کیم چه واکنشی نشون میده.
وا د فاک!!! چرا اصلا دارم اینا رو مینویسم؟ فاک بهت دفترچه، فاک یو…

دریکو دفترچه رو بست، اعصاب خوردکن بود که بخواد هرچی توی ذهنش میگذره رو اونجا بنویسه. باعث میشد حس عجیب و وحشتناک تغییر توی احساساتش رو بیشتر احساس کنه.

دفترچه رو توی جعبه که به شکل کتاب تاریخ بود گذاشت و بین کتاب های پدرش قرار داد. دوباره به سمت صندلی برگشت و لیوان خالی از شرابش رو پر کرد، به برگه های جلوش نگاه کرد. حدود سی درصد از سودی که میخواستن بکنن رو وایت وولف برده بود.

' لعنت بهش، زنیکه ی بچ! '

نفس عمیقی کشید و برگه ها رو طرف دیگه ای گذاشت، که صدای مادرش رو شنید " دریکو میشه بیای؟ "

دریکو به آرومی بلند شد و پایین رفت " بله مادر؟ "

نارسیسا با دیدن پسرش دست به سینه ایستاد " برادرت چند دقیقه پیش هواپیماش وایساد، به زودی میرسه خونه… ازت خواهش میکنم غیب نشی "

دریکو شونه بالا انداخت " خودم منتطر کسی ام "

نارسیسا چندین بار پلک زد " کی؟ از کی تاحالا مهمون دعوت میکنی و بهم نمیگی؟ "

دریکو نفس عمیقی کشید " اولا که نمیاد مهمونی، میاد تا چندتا پرونده رو تحویل بده بره " (مادرت بفهمه هرماینی عه مگه عروس آینده اش رو ول میکنه؟😔🤌)

نارسیسا سر تکون داد " باشه… "

سیریوس درحالی که توی دستش یکی از کلوچه های نارسیسا بود جلو اومد "کدوم یکی از اعضای شرکته؟ "

دریکو چشماش رو چندین بار چرخوند " بیخیال! خیلی شلوغش میکنید "

سیریوس زیر لب حرفی زد " وقتی اینجوری میگی پس یعنی فرد مهمی عه "

دریکو چشم غره ی ریزی رفت " بس کن! "

سیریوس شونه بالا انداخت و روی صندلی نشست.

دریکو خواست به اتاقش برگرده که صدای زنگ در باعث شد برگرده. حتما گرنجره، به آرومی دستی به موهاش کشید و اونا رو صاف کرد، توی راه به سمت در سعی کرد جمله ی مناسبی برای اولین حرف پیدا کنه مثلا " سلام بیبی گرل " یا اینکه " فکر نمیکردم اینقدر زود دلت برام تنگ بشه " اما به نظرش هیچکدوم خوب نبودن.

Bloody band {Dramione}Where stories live. Discover now