فصل چهارده : بهشت
*آهنگ پیشنهادی توی چپتر گفته شده*توی اتاقک کوچیکی که پدرش برای تمرین اونو اونجا برده بود شنا میرفت.
حساب شنا هایی که رفته بود از دستش در رفته بود ولی پدرش گفته بود تا زمانی که اون بیاد باید به این کار ادامه میداد.
امروز پنجشنبه بود، خوب میدونست تمرین امروز چی بود. کبودی هاش هنوز روی بدنش مونده بود.
+" بلند شو! "
با صدای لوسیوس، دریکو به آرومی بلند شد و نفس عمیقی کشید.توی اون اتاق لعنتی که دیوار هاش هم شروع کردن بودن به خودتخریبی، تنها شومینه بود که روشن نگهش میداشت.
لوسیوس با دستکش هاش ور رفت، نگاه همیشگیش رو به دریکو انداخت.
طولی نکشید که دریکو خون رو توی دهنش حس کرد، اما تکون نخورد، چین ریزی به بینیش داد و سعی کرد هوا توی ریه هاش جریان پیدا کنه.
مشت محکمی بود، از هفته ی پیش محکم تر بود.
+" میزان دردش رو از یک تا ده بگو "
لوسیوس یه ابرو بالا انداخت و این برای دریکو عجیب بود که اون همچین سوالی ازش پرسیده بود.' وقتی فقط چهارده سالت باشه توی دلت چیزی به اسم امید رشد میکنه، این امید به دنبال نیازه. نیاز به محبت '
-" میتونم بهش پن-"
مشت دیگه ای توی صورتش خورد و وقتی صورتش به یه سمت خم شد احساس ضربات متعدد مشت رو دوباره حس کرد تا جایی که به زمین افتاد.با هر نفس توی ریه هاش احساس سوزش میکرد، سوزش به قدری زیاد بود که باعث نفس نفس زدنش بشه.
سرفه ای نکرد و سعی کرد که روی نفس هاش کنترل داشته باشه، وگرنه بازم کتک میخورد.
خون سرازیر شده از دماغش راهشون رو به زیر گوشش پیدا کرده بود که گوشش شروع کرد به سوت کشیدن و بدنش از درد فریاد کشید.
اما بازم داشت کتک میخورد. مقدار خون کمی از دهنش خارج شد چون قفسه ی سینه اش تحمل اون لگد محکم رو نداشت.
+" درد؟ تو اصلا نباید درد رو حس کنی! "
لوسیوس قدمی برداشت و وقتی ایستاد پاش رو روی دست دریکو گذاشت.نفس های سینه های اون پسر حبس شد، با وجود اشک های جمع شده از درد میتونست چهره ی پدرش رو واضح ببینه.
+" احمق نباش دریکو! فقط یه احمق سریع باور میکنه، فقط یه احمق سریع اشک میریزه. "
YOU ARE READING
Bloody band {Dramione}
Fanfiction" ما آدم های بیگناهی نیستیم بیبی گرل، اما جنایتکار هم نیستیم " " We are not innocent people baby girl, but we are not criminals either " دریکو لوسیوس مالفوی، اونجوری که همه فکر میکردن بیگناه نبود. اون آدمی که همه به عنوان پسر بزرگ خاندان مالفوی، وا...