فصل شانزده : بازی
بعضی وقتا گریه میکرد.
توی تاریکی مطلق، با دیوار ها حرف میزد.
صدای فریاد ها رو میشنید.
فریاد هایی از درد کشیده شدن ناخون، یا قطع شدن انگشت ها.
بعضی وقتا هم میخندید.
توی روشنایی روز، به مورچه ها میخندید.
گلیچ!
از سیلی های خورده شده به صورتش میخندید و از کادو های شب تولد گریه میکرد.
خداروشکر میکرد هنوز عقلش سر جاشه.
' بعد از مرگ پدرم، همه میخواستن بهم بگن چیکار کنم. '
دختر خوبی باش هرماینی. تو باید مراقب مادرت باشی. شاید نیاز به یه نفر دارن که مراقبشون باشه.
این حقیقت داشت که مادرش عاشق پول بود. اونو دوست داشت اما پول همیشه توی قلبش جایگاه بیشتری از هرماینی داشت.
بخاطر همین بود که با اون مرد آشنا شد. جرک لورز، مردی که با مادرش وارد رابطه شد.
یازده سالش بود؛ فکر میکرد اون مرد خوبیه، تا زمانی که شب قبل از عروسیش با مادرش، به اون اتاق اومد و دنیای بچگیش رو برای همیشه سیاه کرد.
+" هیس! اگر به مادرت یه کلمه از این اتفاق بزنی، یه گلوله توی سر هردوتاتون خالی میکنم. "
پدرخوانده اش، تفنگ رو توی دستش تکون داد.قطره های اشک از گونه های خیسش به زمین میریخت، رد دست های اون مرد روی بدنش قرمز شده بود و درد وحشتناکی رو حس میکرد.
از ترس به خودش میلرزید، حتی زمانی که اون مرد اتاقش رو ترک کرده بود هنوز نمیتونست تکون بخوره.
دردی بدنش رو فرا گرفته بود و قدرت حرکت پاهایش را ازش گرفته بود.
اون فقط اولش بود.
بعد از عروسی اون مرد با مادرش، این وضعیت به یه روال طبیعی تبدیل شده بود.
اما با یه تفاوت…
+" این پسر رو میشناسی؟ "
پدرخوانده اش عکس پسری با موهای سفید رو سمتش گرفت.پسر به نظر سیزده ساله میرسید، چشمای خاکستری رنگ و بی روحی داشت.
پسر یکی از دوستای پدرش بود، تنها یکبار اون رو کنار پدرش دیده بود.
هرماینی به آرومی سر تکون داد " پسر یکی از دوست های پدرم بود. اسمش رو بلد نیستم. "
جرک، زیر لب خندید. درحالی که عکس رو توی دستش تکون میداد نفس عمیقی کشید " دریکو لوسیوس مالفوی، پسر لوسیوس مالفوی. دوست پدرته؛ هرماینی. "
YOU ARE READING
Bloody band {Dramione}
Fanfiction" ما آدم های بیگناهی نیستیم بیبی گرل، اما جنایتکار هم نیستیم " " We are not innocent people baby girl, but we are not criminals either " دریکو لوسیوس مالفوی، اونجوری که همه فکر میکردن بیگناه نبود. اون آدمی که همه به عنوان پسر بزرگ خاندان مالفوی، وا...