p14

2.7K 368 84
                                    

" برای پسری که تمام زندگیش رو برای رسیدن به اینجا ریسک کرده بود.."

***

« منتظر موندی. ببخشید »
تهیونگ لبخند محوی زد و سرشو به دو طرف تکون داد:
« اشکال نداره. مامانت که ناراحت نشد؟ »
جانگکوک ابروهاشو بالا انداخت و ماشین رو روشن کرد:
« نه نشد. »

تهیونگ نگاهش رو به کف ماشین داد و گرمای مادر جانگکوک رو حس کرد. گرمای تنی که میدونست چند دقیقه پیش جانگکوک رو در آغوش گرفته.
***

جانگکوک لقمه‌ش رو قورت داد و همزمان با پر کردن بشقاب تهیونگ گفت:
« عصر با جیمین حرف زدم. حالتو پرسید. »
تهیونگ نگاه و لحن نگران جیمین رو به خوبی میشناخت. چنگالش رو جلوی بشقاب نگه داشت و جواب داد:
« بعد از شام میرم شرکت. »
جانگکوک نگاهی به ساعت انداخت:
« الان تازه داره 11 میشه! »
و بطری آب رو از دست تهیونگ گرفت تا واسش آب بریزه.

« خیلی کار دارم. »
« باشه صبح زودتر با هم میریم »
تهیونگ نگاه جدیش و به جانگکوک داد:
« بعد از شام میرم. تو میتونی صبح زودتر بیای »

جانگکوک نفسش رو بیرون فرستاد. در هر صورت وقتی پای کار و استیگما وسط کشیده میشد باید کوتاه میومد. لبخند زد:
« میرسونمت »

تهیونگ از روی صندلی بلند شد و از روی میز تمام فایل هایی که نیاز داشت رو جمع کرد. جانگکوک اما کلافه از نگرانی‌هایی که مثل گیاه‌ سمی بین شیارهای مغزش ریشه میزدن، شقیقه هاش رو فشار داد. تنها عشق به این گیاه رنگ سبز داده بود اما ریشه های عمیقش مدام یادآوری میکردن که تهیونگ با این صورت رنگ پریده هنوز انرژی کافی برای کار کردن نداره.

به پسری که پشت بهش و کنار میز مطالعه‌ش فایل های بین دست‌هاش رو میچید نگاه کرد. با درد پاش از روی صندلی بلند شد. دوست داشت تمام این کلافگی رو به درد بدنش ربط بده. نباید حساسیت به خرج میداد. نباید پارچه ی ضخیم و زمخت نگرانی رو روی علاقه‌ش میکشید. کاپشنش رو تنش کرد و کاپشن تهیونگ رو واسش آورد..
***

بعد از رسیدن به شرکت تهیونگ وارد اتاقش شد و در رو بست. جانگکوک هم بلافاصله به سمت اتاقش رفت و مشغول کار شد.

تهیونگ گوشه‌ای از حواسش که بین دست های گرم پسری که میدونست توی اتاق کنارش نشسته رو سرجاش برگردوند. تمام وجودش تمرکز شد و انگشت هاش به نوبت حروف سخنرانی رو کنار هم چیدن. مطمئن بود این چاپ مجله لیاقت یک سخنرانی تمام و کمال رو داره. لیاقت تشکر از کسی که به هر طریقی ایده ها رو عملی میکرد.
حدود ساعت ۵ صبح در اتاقش باز شد. جانگکوک ماگ نسکافه رو کنار دستش گذاشت و روی صندلی نشست. دردی که تمام شب کلافه ش کرده بود با دیدن صورت مهتابی رنگ تهیونگ آروم تر شد.

« باید برمی‌گشتی خونه »
تهیونگ گفت و فایل تایپ شده رو سیو کرد. جانگکوک نگاه خسته ش رو بهش داد:
« کار داشتم »
و دلش نیومد بگه اینجا موندم که تنهات نذارم.. دلش نیومد بگه اینجا موندم چون یک تکه از قلبم رو توی قفسه سینه‌ت جا گذاشتم. نمیتونست بگه به نفس هاش وابسته‌ست. تهیونگی که جنس نگرانی رو نمیشناخت احتمالا با هر کدوم از این جواب ها سریع دست به نقابش می‌برد تا بهش بگه ضعیف نیست.. نمیخواست این حس رو بهش بده.

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now