" تو ستاره ی منی.. آسمون منی.. نور و تاریکی منی.. "
***
چشم هاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید نور سیاهچاله های جانگکوک بود. لبخندی زد و سرش رو خم کرد و شمع رو فوت کرد.
« تولدت مبارک »
جانگکوک با لبخند گفت و تهیونگ خیره به کیک سفید رنگش که حالا از بالا میتونست طرح آبسنگ کیهانی روش رو ببینه جواب داد:
« مرسی »
نگاهش رو از کیک گرفت و به سیاهچاله هاش داد. پسری که عاشقانه تک تک اجزا صورتش رو رصد میکرد و با چشم های عاشقش منتظر اجازه بود. اجازه برای بوسه زدن روی لب هایی که به اندازه چند سانت برای تسخیرشون فاصله داشت. لبخند عمیقی زد و این برگه ی نانوشته از اجازه ای بود که به جانگکوک داده شد تا خودش رو جلوتر بکشه و لب هاش رو به لب های پهن پسر کوچکتر برسونه و بوسه ی آرومی روشون بزنه.
برای دیدن دوباره صورت تهیونگ، سرش رو کمی عقب کشید و این بار در حالیکه بازدم گرم و خوشبوی پسر کوچکتر رو به ریه هاش میکشید به برق چشم هاش خیره شد.
تهیونگ چشم هاش رو بست و فاصله بینشون رو تموم کرد. قبل از اینکه کنترلی روی بوسه شون داشته باشه لب هاش بین لب های نیمه باز جانگکوک کشیده شد و نفس عمیقی کشید.
لب های تهیونگ رو به آرومی میبوسید و خودش رو جلوتر خم کرد و کیک رو روی میز کنار تخت گذاشت.
حرکتی که تهیونگ رو مجبور کرد بیشتر به عقب خم شه و دست هاش رو از پشت عمود روی تخت فشار بده تا از تخت پایین نیفته. اگر کسی ازش میپرسید یک روز از عمرش رو به عنوان بهترین روز انتخاب کنه، احتمالا از همین ساعت هایی که به پیشواز تولدش رفته بودن اسم میبرد. از ساعت هایی که خودش رو آزاد کرده بود و بلند میخندید.. عاشقی میکرد.. میبوسید و بوسیده میشد..
جانگکوک روی زانوهاش نشسته بود و دست هاش رو دو طرف صورت تهیونگ گذاشت. بوسه های کوتاه و پشت سر هم روی لب های پسر کوچکتر میذاشت و با عشق لب هایی که با خنده باز میشدن رو مزه میکرد.
تهیونگ به آرومی بین بوسه های سریعی که روی لب هاش زده میشد میخندید. خنده ای که با بوسه ی طولانی و پر صدایی روی لب هاش جمع شد و در نهایت جانگکوکی بود که سرش رو عقب کشید. بی اختیار به دنبال گرمای لب هاش سرش رو جلو کشید تا فاصله ی کوتاه بین لب هاشون رو باز هم با بوسه تموم کنه. نمیخواست به همین زودی از مزه کردنشون دست بکشه و برای رسیدن به این خواسته انقدر خودش رو جلو کشید که مجبور شد با تکیه به زانوهاش، تنش رو جلوتر بکشه و همزمان با نشستن روی پاهای جمع شده جانگکوک، دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد.
« کیک نخوردیم »
جانگکوک با لبخند گفت و دست چپش رو دور کمر پسر کوچکتر پیچید. با دست راست اهرم فلزی زیپ بادگیر تهیونگ رو بین انگشت هاش گرفت و آروم پایین کشید.
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...