« من.. میرم..ب..بخوابم.. »
تهیونگ به آرومی به جانگکوک که کنارش روی کاناپه روبروی تلویزیون نشسته بود گفت و بلند شد.
جانگکوک به سرعت پایین تیشرت پسر کوچکتر رو کشید و گفت:
« صبر کن. منم میام. »
تهیونگ کلافه سری تکون داد و لعنتی به خودش فرستاد.« میخواید بخوابید؟ »
جیمین در حالیکه با لباس های راحتیش روی کاناپه دو نفره و کنار یونگی نشسته بود از جانگکوک که میخواست بلند شه پرسید. چهار روز از برگشتنشون به خونه میگذشت و میدید که چطوری هرشب تهیونگ زودتر از همه توی اتاق میره و میخوابه. عادتی که دیدن انجام دادنش اون هم از طرف ستاره شناس شب بیداری که تمام عمرش با خواب غریبه بود برای همشون باورنکردنی به نظر میومد.« آره »
جانگکوک جواب داد و سعی کرد با گرفتن ساق دست تهیونگ تعادلش رو نگه داره. قصد داشت امشب رو همراه تهیونگ بره توی اتاق.. خسته شده بود از اینکه هربار به اتاق برمیگشت تا بخوابه اون پسر رو خوابیده روی زمین پیدا میکرد. هرچقدر إصرار میکرد تا برگرده و روی تخت بخوابه قبول نمیکرد و خودش هم نمیتونست بلندش کنه. از اون بدتر نمیتونست کنارش روی زمین بخوابه و این موضوع داشت واسش جدی میشد.
« اگ..اگر..خوا..بت.. نمیاد.. ب..بمون.. »با صدای زمزمه مانند تهیونگ که با سر پایین افتاده کنارش میگفت نفسش رو توی سینه ش حبس کرد. نیم نگاهی به جیمین و یونگی که سوالی نگاهش میکردن انداخت و سرش رو به دو طرف تکون داد. باید خودش رو کنترل میکرد و بهش میگفت که از این شرایط و دوری کردن هاش اذیته. مخصوصا که هم خونه ای های جدیدشون هم متوجه شده بودن.
قدم اول رو به سمت اتاق برداشت و جواب داد:
« نه.. خسته م. میخوام بخوابم. »***
« نسکافه.. میخوری؟ »
تهیونگ پرسید و جانگکوک در حالیکه نالهی از دردش رو پشت لب هاش خفه میکرد به پشتی تخت تکیه داد. جواب داد:
« نه.. بیا اینجا »تهیونگ بدون هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت و لبه تخت نشست. از نگاهش میترسید. از نگاهی که میدونست به زودی لوش میده. تصمیم پسر روبروش برای زودتر خوابیدن هم بهانه بود و این رو هم به خوبی میدونست که قراره در مورد شب هایی که کنار هم نمیخوابن بازخواست بشه..
« من در مورد اون شب هیچی نمیپرسم تهیونگ. میدونم باز هم کابوس دیدی. کاری جز اینکه بغلت کنم و آرومت کنم از دستم بر نمیاد. چون اون گذشتهی توئه..»نفس عمیقی کشید و در حالیکه با انگشت هاش بازی میکرد فقط به جانگکوک گوش داد. در برابر این صدای مردونه و لحن منطقی، ناتوان ترین بود اما.. هنوز هم نمیتونست فراموش کنه پسرِ استیونه!
« اما وقتی کنارمی و بهم نگاه نمیکنی، ازم فرار میکنی و حرفای توی سرت رو مخفی میکنی به خودم این حق رو میدم که ازت بپرسم.. »
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...