***
تهیونگ با صدای در اتاق سرش رو بالا آورد و فایلی که مشغول ادیت کردنش بود رو سیو کرد. سه روز میشد که بی وقفه مشغول کار بودن. هر شب با خستگی به خونه جانگکوک برمیگشتن و قبل از اینکه فرصت کنن لباساشون رو عوض کنن هر دو از خستگی خوابشون میبرد. بوسه ای که جانگکوک هر روز صبح قبل از خارج شدن از خونه روی لب هاش میکاشت تنها منبع انرژی برای سر پا نگه داشتن هر دوشون بین حجم زیاد کار ها بود.
پلک هاش رو روی هم فشار داد و با ضربه های بعدی که به در خورد مطمئن شد آرتور اومده. نفسش رو بیرون داد و گفت:
« بیا داخل »
آرتور در رو باز کرد و فایل رزومه ها رو روی میز گذاشت. به فایل ها نگاهی انداخت و یکی از اون ها رو برای چک کردن به دست گرفت.
« دو نفر امروز برای کمک سردبیری میان مصاحبه میکنن. کسی که قراره جای من بمونه هم از فردا میاد آموزشش میدم »
تهیونگ به تکون دادن سرش اکتفا کرد و فایل ها رو به سمتش گرفت:
« موقع مصاحبه بگو جانگکوک همراهت باشه. خودش انتخاب کنه »
آرتور سری تکون داد و با گفتن باشه ای از اتاق خارج شد. تهیونگ به پشتی صندلی تکیه داد و به ماه که توی آسمون آبی و روشن بالا سرش دیده میشد خیره شد. کمتر از دو ماه از وقتی که پدرش رو به یاد آورده بود میگذشت و به همین زودی داشت از دستش میداد...
***
جانگکوک به آرتور نگاهی انداخت و سری تکون داد. اگر تهیونگ اینطوری خواسته بود حتما انجامش میداد. در حالی که مچ دست چپش رو با دست راست ماساژ میداد جواب داد:
« باشه. دو دقیقه دیگه میام توی سالن »
با بسته شدن اتاق به دیوار سمت چپش نگاه کرد. به دیواری که تنها مانع بینشون بود. قصد داشت بعد از کامل کردن فایل زودتر خودش رو به اتاق کنارش برسونه تا باز هم دست هاش رو از هم باز کنه و تن دوست پسرش رو به آغوش بکشه. اما واقعیت این بود که حد و حریم همکار بودنشون با وجود وظیفه های سنگینی که هربار روی دوشش میذاشت بیشتر به چشم می اومد. کش موهاش رو باز کرد و دستی بین موهاش کشید. فایل نهایی استیگمای کودکان رو برای تهیونگ ایمیل کرد و از اتاق بیرون رفت.
آرتور روی مبل وسط سالن نشسته بود و به جانگکوک اشاره کرد تا همون سمت بره. جانگکوک به پسری که پشت بهش و رو به آرتور نشسته بود نیم نگاهی انداخت. به جز موهای قهوه ای تیره و کت لی توی تنش باقی اجزا صورتش قابل تشخیص نبود. از درد ساق پاش لبش رو گاز گرفت و تن خستهش رو روی مبل انداخت. دردهای تنش انقدر شدید شده بودن که تصمیم گرفته بود هرچی زودتر برای چک کردن وضعیتش به دکتر مراجعه کنه. با این حال کارهای مجله در حال تولد استیگما انقدر زیاد بود که نمیدونست کی میتونه فرصتی برای خودش پیدا کنه..
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...