" وقتی توی اتاق دوازده متری طبقه هفده ساختمون استیگما چشم هاش رو روی هم میذاشت و به بیمارستانی که هر دو با هم بستری شدن فکر میکرد...
پوچی همین نقطه دنیا بود!"
***
تهیونگ با احساس سنگینی روی پاش چشم هاش رو باز کرد. سرش روی بازوی جانگکوک بود و نفس های منظمش رو روی موهاش حس میکرد. نیم نگاهی به پای جانگکوک که به حالت قلاب دور هر دو پاش پیچیده شده بود انداخت و لبخند محوی زد.
چقدر نزدیک و چقدر واقعی...
چشم هاش رو بست و سرش رو به قلب جانگکوک نزدیک کرد. آرامش بین تن گرمی که بدنش رو محکم به آغوش گرفته بود جریان داشت. آرامش بین همین آغوش خلاصه میشد..
***
جانگکوک دستی روی تخت کشید و با احساس جای خالی تهیونگ سریع چشم هاش رو باز کرد. روی تخت نشست و گیج از خواب نگاهش رو بین اتاق چرخوند تا اثری از پسرکش پیدا کنه. با صدای آهنگی که از سالن به گوشش رسید لبخندی زد. آهنگ عاشقانه ای که هربار از موبایل تهیونگ پخش میشد...
دستی روی صورتش کشید و با دیدن کتابخونه مرتب شده ش نیم نگاهی به تن کاملا لخت خودش انداخت. همه چیز واقعی بود و در کنار این پسر بهترین لحظات رو داشت تجربه میکرد. از روی تخت بلند شد و پیرهن مردونه ای که روز قبل تنش کرده بود رو از روی آویز برداشت. با دیدن لاشه ی کتاب روی میزش پارگی صفحاتش یادآور تک تک ثانیه های عشق بازی شب قبلشون بود، قلبش با هیجان تپید. دستی بین موهاش کشید و در حالیکه پیرهن رو تنش میکرد از اتاق بیرون رفت.
با دیدن تهیونگ که توی آشپزخونه مشغول کار کردن با توستر بود کنار در اتاق ایستاد.
موهای خیس و فر شده ش و نگاهی که بین موبایل و دکمه های توستر در رفت و آمد بود... با ست ساتن نقره ای رنگ توی تنش.. دستی روی صورتش کشید و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه. این منظره فراتر از زیبا، زیبا بود...
تهیونگ به سختی درگیر پیدا کردن دکمه ای بود که تایمر توستر رو تنظیم میکرد.قصد داشت قبل از بیدار شدن جانگکوک صبحانه شون رو آماده کنه. از وقتی که هم خونه شده بودن هر روز صبح جانگکوک کسی بود که صبحانه رو آماده میکرد. کم تر شدن فشار کاری و لحظات عاشقانه ای که شب قبل با اون پسر سپری کرده بود، همه و همه دلیلی برای این بودن که این خونه رو به عنوان خونه ی جدیدش بپذیره...
غرق افکارش بود که با احساس گرمای دستی که دور تنش پیچید و به آغوش کشیدش از جا پرید. گرما رو میشناخت.. صاحب گرما هم میشناخت اما مثل همیشه اولین دستور مغزش، فرار بود. دستش رو بلند کرد اما جانگکوک خیلی سریع مچ دستش رو گرفت و سرش رو نزدیک گوشش نگه داشت:
« شششش... آروم باش ته.. منم.. »
نفس حبس شده ش رو بیرون داد گوشی رو روی کانتر گذاشت. پلک هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو پایین انداخت. عضلاتش منقبض شده بودن و تیر خفیفی از درد رو توی کمرش حس میکرد.
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...