" هیچ سرنوشتی قابل پیشبینی نیست. حتی اگر دردها یکی باشن.. حتی اگر درمان ها یکی باشن."
***
تهیونگ بدنه گرم ماگ سفید رنگ رو بین انگشت هاش گرفت و نسکافه رو بو کرد. برندش با برند نسکافه ای که خودش و جانگکوک استفاده میکردن فرق میکرد. لب هاش رو روی هم فشار داد و به جانگکوک که در حال حساب کردن قبض با گارسون صبحت میکرد نگاه کرد. حتی فکر کردن درباره کوچکترین جزئیاتی که فقط متعلق به دو نفرشون بود قلبش رو گرم میکرد.
با اولین جرعه و تشخیص دادن مزهش فهمید که بهتره خیلی سختگیرانه قضاوتش نکنه. شاید مزه خوبی نداشت اما همین که میدید تمام حواس جانگکوک درگیر خودش شده دهنش رو شیرین میکرد. توی ذهنش تکرار کرد که این نسکافه برای سرو رستورانی بد نیست حتی اگر برای خودش خوب حساب نمیشد. با صدای جانگکوک در ذهنش رو محکم بست و گوش داد:
« من امروز میرم خونهم. فردا شب میام دنبالت که همراه هم بریم فرودگاه. »ماگ نیمه پر رو روی میز گذاشت و دست جانگکوک رو بین دستش گرفت:
« پس امشب چی؟ »جانگکوک لبخندی زد و دست دیگهش رو روی حلقه دست هاشون گذاشت. گرمای شعلههای عشق توی قلبش رو به دست های پسری که منتظر جواب بهش خیره شده بود منتقل میکرد:
« راحت بگیر بخواب »تهیونگ پلک زد و سری تکون داد. لبخند محوی زد. واقعیت آزار دهندهای توی سرش بلند اعتراف میکرد: بدون جانگکوک راحتی معنایی نداشت..
تهیونگ بدون جانگکوک مفهوم آرامش رو گم میکرد..اما اگر اون پسر به تنهایی نیاز داشت پس باید میذاشت تنها باشه. با اینکه بلند تر از صدای مغزش میتونست جملات قلبش رو به زبون بیاره. جمله هایی که با بی قراری احساساتش، پایه های منطقش رو محکم تکون میدادن و ازش میخواستن بلند بگه که آرامش بدونِ تو توی خونهم معنایی نداره.. اما بیش از حد خودخواه نمیشد؟ ضعف سنگینی که از پشت، روحش رو پایین میکشید مانع از این شد تا صدایی از حنجرهش خارج شه.
دستش رو به آرومی از بین دستهای جانگکوک در آورد و برای جبران گرمایی که از دست داد سریع بدنه ولرم ماگ رو بین انگشت هاش نگه داشت.
جانگکوک پشت میزی نشسته بود که تنها اجازه داشت بیننده باشه. روی صندلی نشسته بود و نباید لمس میکرد.. تنها اجازه داشت بیننده باشه.. درد توی سینهش رو حس کرد. تمام بدنش درد میکرد و این تلاش برای نزدیک نشدن به تهیونگ دردش رو بیشتر میکرد.بعد از تموم کردن نسکافه با هم از رستوران خارج شدن و به سمت ماشین رفتن. جانگکوک زودتر سوار شد و قبل از اینکه تهیونگ در ماشین رو باز کنه، به سرعت صندلی کنارش رو خوابوند. امروز تنها اجازه داشت بیننده باشه و حرف نزنه.. دیدن تهیونگی که تلاش میکرد بهش اثبات کنه که قوی و محکمه اذیتش میکرد. مگر چقدر قلب این پسر رو آزرده بود و ضعفش رو ناخواسته بهش نشون داده بود که اینطوری به خودش فشار می آورد؟ گناه خودش بود که اونقدری که باید بهش ثابت نکرد چقدر به چشمش قوی ئه..
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...