p57

3.4K 281 226
                                    


" صدام بزن.."

***

با بسته شدن در اتاق، صندلی رو به سمت پنجره چرخوند و به آسمون نارنجی رنگ شهر نگاه کرد. بعد از مدت ها زندگیشون به روال قبل برگشته بود. صبح جانگکوک بهش صبح بخیر گفته بود و بوسیدش. با شوخی و خنده لباس عوض کرده بودن و باز هم سوار ماشین جانگکوک شدن.

به عادت قبل روی صندلی کمک راننده نشسته بود و تا وقتی به شرکت رسیدن صدای Kurt Elling توی ماشین پخش میشد.
جانگکوک با خنده سمتش برمیگشت، چونه ش رو بین انگشت هاش میگرفت و هم صدا با خواننده داد میزد:
But you, dear love, too dear to me
Alas! why will you use me so?

قبل از خارج شدن از آسانسور باز هم بوسیده بودش و الان چند ساعتی میشد که هیچ خبری از هم نداشتن.

با صدای تقه ای که به در خورد از جا پرید. زیر لب زمزمه کرد:
« اومد »
منتظرش بود. حتی اگر به یک اندازه عاشق نبودن اما به یک اندازه دلتنگ میشدن.. از روی صندلی بلند شد و به انعکاس تصویر خودش توی پنجره نیم نگاهی انداخت.

پیرهن مردونه خاکی رنگ و شلوار پارچه ای مشکی.. کفش های مردونه مشکی رنگ و موهایی که جانگکوک با ژل واسش بالا زده بود.. دستی روی چروک جلوی پیرهنش کشید و با اطمینان از اینکه سر و وضع مرتبی داره به سمت در اتاق رفت.

نفس سبک باقی مونده توی سینه‌ش رو بیرون داد و در رو باز کرد. گوشه ای قلبش جمع شد برای لبخند روی لب های پسر روبروش...

« سلام! »
نفسش تنگ شد برای لحن دوست داشتنی پسر بزرگتر. حتی به اینکه شب قبل چی بینشون گذشته بود هم فکر نمیکرد. چشم هاش فقط برق چشم های سردبیرش رو میدید.. با پیرهن مردونه ی سفید رنگ و خط های باریک سرمه ای.. شلوار کتون نخودی رنگ و کفش اسپرتش که ترکیبی از هر سه رنگ بود..
بی توجه به کارمندهایی که کنار میز جیمین ایستاده بودن و با باز شدن در اتاقش حواسشون به این سمت سالن پرت شده بود، دستش رو پشت گردن جانگکوک گذاشت و به سمت خودش کشیدش. لب های باز شده از همدیگه‌ش رو روی لب های جانگکوک گذاشت.
با جلوتر اومدن جانگکوک، یک قدم عقب برداشت و هردو پهلوش اسیر انگشت های کشیده‌ی پسر بزرگتر شدن.

لب هاش بین لب های تهیونگ بودن و خندید. از پشت با پا در اتاق رو بست و خیره به چشم های پسر کوچکتر، سرش رو عقب کشید. بوسه‌ی کوتاهی روی لب هاش گذاشت و سرش رو کج کرد:
« اینطوری جواب سلام همه کارمنداتو میدی رییس؟ »

تهیونگ خندید و به تقلید از جانگکوک خودش هم سرش رو کج کرد. انگشت هاش رو دور هر دو ساعد پسر بزرگتر پیچیده بود و با شست، پوست نرم دستش رو نوازش میکرد. لبش رو گاز گرفت و با لحن عاشقانه و پرشیطنتی جواب داد:
« حسادت نکن کوک! »

جانگکوک بلند خندید. از بیتابی قلبی که هنوز هم مثل روز های اول میتپید برای این پسر. با قدم کوتاهی به در اتاق تکیه داد و همزمان تهیونگ رو به سمت خودش کشید. انگشت هاش از پشت کمر پسر کوچکتر توی هم حلقه شدن و فاصله ی بین تنشون کمتر.. حالا دست های تهیونگ رو حلقه شده دور گردنش حس میکرد. گفت:
« باشه نمیکنم.. »
دستش رو پایین تر آورد و با لبخند عمیقی روی لب هاش، چنگ محکمی از باسن تهیونگ گرفت که صدای خنده پسر رو بلند کرد. ادامه داد:
« دستاتو از دور گردنم باز کن پس..! »

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now