p56

2.6K 267 348
                                    


" آدما ﺑﻪ اندازه ناگفته هاشون از هم دور میشن.. ﻧﻪ ﺑﻪ اندازه قدم هاشون.. "

***

« قضیه چیه جئون؟ جدیدا تنها میای فیزیوتراپی »
جانگکوک با لبخند محوی روی تخت نشست. پیرهنش رو از دست زن فیزیوتراپی که کار هاش رو انجام میداد گرفت و گفت:
« یه مدته دوست پسرم سرش شلوغه. نمیتونه همراهم بیاد »
و نگفت که شش روز و هفت شبه که تنها اجازه داشت به خونه‌ش بره.. یک ماگ نسکافه بخوره و بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی باز هم از خونه بیرون بزنه.
ساکش رو از روی تخت برداشت و در حالیکه یقه پیرهنش رو مرتب میکرد به سمت میز و فیزیوتراپ رفت:
« چند جلسه دیگه لازم دارم؟ »
به چهره سرحال زن نگاهی انداخت.

« به نظر من که تا آخر همین دوره بیای کافیه.. دو جلسه دیگه داری.. اونا هم بیا.. فکر میکنم بهتر باشه با دکترت بعدش صحبت کنی و طبق نظر اون پیش بریم »
سری تکون داد و با تشکر مختصری از سالن خارج شد. با اینکه شب شده بود اما گرمای هوای تابستون باعث شد با قدم های سریعی خودش رو به ماشینش برسونه. کولر رو روشن کرد و به عادت همیشگی به سمت خونه تهیونگ حرکت کرد.
***
تهیونگ با صدای در خونه از روی مبل بلند شد و در رو باز کرد. جواب سلام جانگکوک رو با سلام کوتاه و آرومی داد و به عادت این چند روز به سمت آشپزخونه رفت تا نسکافه آماده کنه.
« عزیزم.. حالت چطوره؟ »
و مثل تمام این روز ها کسی با فاصله ی چند قدمی حالش رو پرسید و لمسش نکرد. دکمه ی روشن شدن قهوه جوش رو زد و جواب داد:
« بهترم.. رفتی فیزیوتراپی؟ »

جانگکوک لبخند عمیقی زد و به کانتر تکیه داد. رو به تهیونگ و چشم های آرومش گفت:
« آره. گفت این دوره رو تموم کنم دیگه لازم نیست برم. »
و دستش رو به حالت نمایشی بالا برد و ادامه داد:
« ببین دیگه راحت میتونم تکونش بدم »

تهیونگ سری تکون داد و لبش رو با زبون خیس کرد. بعد از مدت ها حس میکرد خوشحاله. برای اون پسر.. به خوبی درد کشیدنش رو زیر دستگاه های فیزیوتراپی به یاد می آورد. وقتی نمیتونست دستش رو از پهلوش فاصله بده. وقتی دکتر ازش میخواست پاش رو بالا بیاره و نمیتونست.
چهره ی ناامید جانگکوک و شب هایی که به بالکن پناه میبرد چون فکر میکرد با پلک ها بسته خوابش برده در حالیکه نبرده بود.. شب هایی که در سکوت و تاریکی به صدای گریه های جانگکوک گوش میداد و پا به پاش روی تخت اشک میریخت.
فاصله ی بینشون رو با دو قدم پر کرد و بعد از آخرین باری که به خاطر نمی آورد کف دستش رو روی صورت جانگکوک گذاشت. چقدر دلتنگش بود.. لب زد:
« خوبه پس.. میتونی دیگه.. مثل قبل.. بغلم کنی.. »

پسر بزرگتر خنده ای از سر هیجان کرد و دست راستش رو دور کمر تهیونگ پیچید. با دست چپ، دستی که روی صورتش بود رو جدا کرد و بوسه های آرومی روی نوک تک تک انگشت هاش گذاشت. با صدای گرفته و لبخند روی لبش که نشون میداد در حال مرور گذشته ست جواب داد:
« فکر نمیکردم یه روزی لمس کردن صورتت هم تبدیل بشه به آرزو.. من با تو پر از آرزوهای نکرده ایم که همشون دارن برآورده میشن.. »
و خیره به چشم های غمگین پسر کوچیکتر زمزمه کرد:
« دلم میخواد تو خونه خودمون بغلت کنم. بودنت توی اون خونه داره تبدیل میشه به آرزو.. برآورده ش کن..  »

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now