“جانگکوک معنای واقعی معجزه بود”***
« نمیخوای بخوابی؟ »
جانگکوک از پسری پرسید که روی تختش خوابیده بود و با لبخند نگاهش میکرد. پسری که هر چند دقیقه چشم هاش پر از اشک میشد و در نهایت با لبخند عمیق تری بغض هاش رو قورت میداد.
پسری که یک ساعتی میشد که در سکوت فقط نگاهش میکرد و صورتش رو لمس میکرد..
« اگه بخوابم و وقتی بیدار شدم بفهمم امشب رویا بوده چی؟ »
تهیونگ گفت و سرش رو روی بالش جابجا کرد. دست جانگکوک رو روی پهلوش حس کرد و لبخند عمیق تری زد.پسری که سردبیرش بود.
همخونهش بود.
عاشقش بود.
همسرش بود.
« اگه بهت قول بدم که همش واقعیه و فردا صبح که بیدار شی فقط چند ساعت از امشب دور شدیم چی؟ میخوابی؟ »
جانگکوک گفت. نگران تهیونگ بود. نگران کم خوابی های اخیرش برای رسیدن به کارهای شرکت.. نگران چهرهی خستهش که همچنان عاشقانه نگاهش میکرد. دستش رو از زیر تیشرت پسر رد کرد و زخم پهلوش رو نوازش کرد.
« کاش میتونستم 2 ساعت و 18 ثانیه قبل رو دوباره تکرار کنم.. »
تهیونگ با حسرت گفت و جانگکوک با خنده جواب داد:
« از 2 ساعت و 18 ثانیهی قبل تو به اینکه همسرم باشی متعهد شدی.. این اتفاق رو قراره تا آخر عمرت تکرار کنی.. »تهیونگ خندید. با صدای بلند و از سر ذوق.. خون زیر گونههاش جمع شد. متعهد بود.. همسر بود..
روی تخت نشست و لحاف رو با پا کنار زد. جیغ خفه ای کشید و به جانگکوک که با خنده نگاهش میکرد نگاهی انداخت. دوباره به اطراف نگاه کرد. باید چیکار میکرد تا باور کنه که خواب نیست؟ تا باور کنه که همه چیز واقعیه؟ تا باور کنه که قراره به زودی همسر رسمی این مرد بشه؟
همسر...
دست هاش رو روی صورتش گذاشت و خندید.
« تهیونگ... »
به سمت پسر بزرگتر چرخید و خودش رو روی تخت جلو کشید. دست به سمت لبه های تیشرتش برد و در حالیکه لباسش رو از تنش در می آورد گفت:
« لخت شو.. »جانگکوک با خنده و تعجب به تهیونگ که همزمان با گفتن این جمله تیشرتش رو گوشه ای از اتاق پرت کرد نگاهی انداخت. خواست چیزی بگه که تهیونگ با حرص لحاف رو از روش کنار زد و زیر پاش نشست. دست به لبه های شلوارک مشکیش گرفت و گفت:
« من اینطوری باورم نمیشه.. در بیار لباساتو کوک.. »
جانگکوک با خنده از ضربه محکمی که تهیونگ به کنار باسنش زد تا لگنش رو بلند کنه، کمی بین لگنش و تخت فاصله داد.« من دارم باهات ازدواج میکنم.. وای خدایا.. »
تهیونگ گفت و از ذوق وای بلند تری گفت. شلوارک و باکسر سردبیرش رو پایین تخت انداخت و بلند خندید.جانگکوک روی تخت نشست و تیشرتش رو از تنش در آورد و پایین تخت انداخت.
تهیونگ همزمان شلوار و باکسر خودش هم در آورد و خودش رو سمت پسر بزرگتر کشید. شونه هاش رو به آرومی هل داد تا روی تخت بخوابه..
به محض اینکه جانگکوک دراز کشید، خودش رو روی تنش کشید و لبه ی لحاف رو روی خودشون بالا کشید.
« تهیونگ امشب خستهم.. »
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...