p50

2K 265 213
                                    

" تکینگی نقطه ی بی نهایت سیاهچاله ست. زمان کش میاد و فضا از سه بعد به چهار بعد و پنج بعد و بیشتر تغییر میکنه. من از نظر شما سوختم و حتی میتونی خاکسترم رو برداری و به خانوادم بدی اما در حقیقت من به سمت ابدیتی میرم که زمان می ایسته... ابدیتی که فضا می ایسته... بهش میگن سینگیولاریتی! "

***

تهیونگ با سوزش پوسته روی دستش چشم هاش رو باز کرد.

همون سقف سفید..

مهتابی های سفید..

بوی ضدعفونی..

بوی بیمارستان..

چشم هاش تار میدیدن اما سایه کسی که به دیوار روبروش تکیه داده بود رو میتونست تشخیص بده. چشم هاش رو بست و ده ثانیه شمرد.

وقتی کابوس دید، از خواب پرید و دوباره خوابش برده بود. شماره نه رو شمرد و چشم های جانگکوک توی ذهنش نقش بست . با شماره ده زمزمه کرد:

« کوک.. »

کسی نزدیکش شد. این انرژی رو میشناخت.. سال ها بود که میشناخت..

« تهیونگ.. بابا خوبی؟ »

باید چشم هاش رو باز میکرد و به کسی که چند ماهی میشد که به یاد آورده بودش جواب میداد؟ بابا؟

چرا نمرده بود؟

چرا فقط نمیمرد؟

تصویر جانگکوک پشت پلک هاش لبخند زد. دست یخ زده از مایع سرد سرمش رو بلند کرد و روی دهنش گذاشت. چطور دلش می اومد مرگش رو به دردهای اون پسر اضافه کنه؟

کمرش تیر کشید... پدرش..!

« ته.. چشماتو باز نمیکنی؟ »

چرا انقدر دهنش خشک بود و میسوخت؟

چرا قلبش انقدر درد میکرد؟

مگه وقتی ماه رو گرفت قول نداد که پدرش رو فراموش کنه؟ مگه جانگکوک قول نداده بود ماه آسمونش باشه؟

پس چرا همه چیز رو به یاد آورده بود؟

چرا جانگکوک دست روی تار موهای چند سانتیش نمیکشید تا با گرمای دستش چشم هاش رو باز کنه؟

جانگکوک کجا بود تا بغلش کنه و با هم توی اتاق کوچیک پرسکت قایم بشن؟

پلکش پرید و دستش رو محکم تر روی دهنش فشار داد.

جانگکوک چند ماهی میشد که دیگه نمیتونست بغلش کنه...

چشم هاش رو باز کرد.

چشم های آرتور.. چشم های امیلیا..

پس چرا لبخند پدرش انقدر شبیه خودش بود؟ دستش رو روی تخت گذاشت و آروم لب زد:

« کوک.. کجاست؟ »

رنگ نگاه آرتور عوض شد.

قرمز بود.. تند شد.. کبود شد و یک برس از قلم موی سیاه روش کشیده شد.. حالا دیگه چشم هاش رو نمیشناخت. این چشم ها رو همون عصر پشت در نیمه باز اتاق، زیر دست های استیون فراموش کرد. زیر دست های کسی که...

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now