p49

2.1K 263 284
                                    

"همه ما به اندازه بی تقصیر بودنمون، مقصریم.."

***

جانگکوک از گرمای پتویی که دورش پیچیده شد لبخندی زد و با اشتیاق ماگ سیاه رنگی که بخار ازش بیرون می اومد رو از دستش گرفت. تهیونگ کنارش نشست و حالا هر دو زیر یک پتو به آسمون پر ستاره شب خیره شده بودن..

« مرسی »

جانگکوک با نزدیک کردن ماگ به دهنش گفت و سرش از بوی نسکافه پر شد.

« نوش جان.. هوا روز به روز داره گرم تر میشه.. »

تهیونگ زمزمه کرد و دست هاش رو توی سینه ش قلاب کرد. باقی مونده فاصله ش با جانگکوک رو پر کرد و سرش رو روی شونه ی پسر بزرگتر گذاشت.

« برعکس هوا.. نسکافه هامون هر روز دارن سرد تر میشن.. عادتامون رو داریم فراموش میکنیم.. »

« هویت عادت به تکرار کردنشه.. شاید انقدر از آرامش دو نفره ای که داشتیم دور شدیم که ماگ نسکافه هامون هم توی اون روزا جا گذاشتیم.. »

جانگکوک لبخند تلخی زد و انگشت هاش رو دور بدنه ی گرم ماگش پیچید.. جواب داد:

« خوبه که حداقل میدونم مقصر این یه مورد خودمم.. »

« چرا همش دنبال مقصری کوک؟ »

« احتمالا میخوام سنگینی توی سرم و قلبم رو سبک تر کنم.. »

تهیونگ سرش رو از روی شونه پسر بزرگتر برداشت. نیم نگاهی به سر پایین افتاده ش انداخت و ماگش رو از روی میز برداشت. انگشت اشاره ش رو بالای بخار نسکافه گرفت و جواب داد:

« آسمون پر از غیر ممکن هاست.. پر از ناشناخته هاست.. و من همیشه دوست داشتم دیدنی هاش رو ببینم.. پرنور ترین هاش رو ببینم.. به محض اینکه اسمی از اَبَرنواَختَر به گوشم میرسید اسم اون ستاره رو میبردم بالاترین قسمت لیستم میذاشتم.. چون قرار بود بشینم و باشکوه ترین انفجار رو ببینم.. قرار بود ستاره بودنش رو به تمام عالم اثبات کنه.. آخرِ لیستم اما همیشه پر بود از اسم ستاره هایی که یه روزی بالای لیستم بودن.. ستاره هایی که زمانی که من نبودم روشن ترین نور آسمون بودن و حالا پس مونده های انرژیشون رو میسوزوندن تا بمیرن... »

نفس عمیقی کشید و خیره به بخار ماگ ادامه داد:

« هیچوقت سیاهچاله ها واسم جذابیتی نداشتن.. منو یاد جنازه های مومیایی شده ای مینداختن که جز نگه داشتن خاطره ی اینکه یه زمانی ستاره بودن، هیچ هویتی نداشتن.. بی رحمانه هرچیزی که اطرافشون باشه رو میبلعن و جزئی از خودشون میکنن.. آسمون رو تاریک تر میکنن و فرصت درخشیدن ستاره ها رو ازشون میگیرن.. "فقط چون مردن حق دارن اینکارو کنن؟" »

سرش رو بالا آورد و به چشم های سیاه روبروش نگاه کرد. لبخند محوی زد و گفت:

« مدام این سوالو از خودم میپرسیدم.. مقصر ناپدید شدن ستاره ها، سیاهچاله ها بودن.. اما مقصر مرگ ستاره ای که تبدیل به سیاهچاله شد چی بود؟ من مرگ ستاره ها رو به چشم میدیدم و از درد کشیدنشون، درد هام رو فراموش میکردم.. فقط همینکه حالمو خوب میکردن واسم کافی بود.. بدون اینکه به محکوم شده های سنگین و دور افتاده ای فکر کنم که یه روزی حال آدمای دیگه رو خوب میکرده.. »

Black Hole🕳️Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora