p52

2.1K 277 119
                                    

" قلبم! درد میکنی.. "

***

« بازم بیهوش شد که! »
جیمین کلافه دستی روی پیشونیش کشید و بعد از گفتن این جمله روی صندلی نشست. یونگی با نگرانی کنارش ایستاد و شونه ش رو فشار ملایمی  داد.

جیمز کنار تخت ایستاده بود و وضعیت تهیونگ رو چک میکرد. به سمت جیمین چرخید که با تکیه ی هر دو آرنجش به زانو هاش شقیقه هاش رو فشار میداد:
« حتی من هم دیگه نمیدونم واسه این دو نفر چیکار کنم! »

جیمین پوزخندی زد و سرش رو با عصبانیت بلند کرد:
« تو هیچوقت نمیدونستی چیکار کنی و تهیونگ رو فقط کردی موش آزمایشگاهیت. تو هیچوقت هیچی نمیدونستی و فقط تلاش کردی به دردهاش عادت کنه. بهت گفته بودم نکن!! »

صداش انقدر بلند بود که یونگی  به سرعت در اتاق رو بست و به سمتش رفت. کنارش زانو زد و سعی کرد آرومش کنه:
« آروم باش جی.. »

« آروم باشم؟؟ آروم باشم؟ این لاشه ای که روی تخت افتاده و به لطف چهارتا لوله زنده مونده رو میبینی؟ میبینیش یونگی؟ »

جیمین نفس نفس میزد و تمام کلمات با عصبانیت از دهنش خارج میشد. شقیقه هاش نبض میزدن و نگاه متاسف وخیره جیمز به زمین اعصابش رو بیشتر خورد میکرد:
« اون پسر بیچاره ای که توی اتاق بخش ارتوپدی افتاده رو چی؟ اونم دیدی؟؟ به خاطر چی؟ به خاطر کی باید اینطوری هر روز با زنده شدنشون دوباره بمیرن؟ »
جانگکوک بهش گفته بود که اون شب به لطف جواب ندادن جیمز به تماسش این اتفاقات افتاده بود. هر بار به این فکر میکرد که اگر جیمز جواب میداد..

« آره دیدم ولی انگار تو داری دنبال مقصر میگردی. پیدا کردن مقصر چه فایده ای داره توی این شرایط؟ »
با شنیدن این جمله از زبون یونگی گر گرفت. از روی صندلی بلند شد و در کمترین فاصله ازش ایستاد. خیره به چشم هاش با عصبانیت گفت:
« آره میگردم.. آره یونگی میگردم.. دنبال مقصر میگردم چون هممون مقصریم.. چون اونی که حتی.. حتی.. چشم.. »
به نفس نفس افتاد و بغض گلوش رو فشار داد. نیم نگاهی به صورت سفید تهیونگ انداخت و مشت آرومی به شونه یونگی زد و از کنارش رد شد. تمام حرصش رو سر در اتاق خالی کرد و مقصدش به سمت اتاقی بود که میدونست نگران ترین آدم داستان خوابیده روی تختش و با هزار اخبار نشنیده دست و پنجه نرم میکنه.

یونگی دستی بین موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد. سه شب و چهار روز بود که تهیونگ هربار بیدار میشد، با شوک خبر زنده بودن جانگکوک دوباره بیهوش میشد.
« تو میگی چیکار کنم؟ »

با شنیدن صدای جیمز نگاهش رو از در گرفت و به سمت تخت رفت. دستی به پتو کشید و با لحنی جدی که تردید پشت مغزش برای گفتن جمله رو پوشش داده بود گفت:
« تختش رو ببر پیش کوک. بذار وقتی بیدار شد ببینتش. »

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now