" قلبم! درد میکنی.. "
***
« بازم بیهوش شد که! »
جیمین کلافه دستی روی پیشونیش کشید و بعد از گفتن این جمله روی صندلی نشست. یونگی با نگرانی کنارش ایستاد و شونه ش رو فشار ملایمی داد.جیمز کنار تخت ایستاده بود و وضعیت تهیونگ رو چک میکرد. به سمت جیمین چرخید که با تکیه ی هر دو آرنجش به زانو هاش شقیقه هاش رو فشار میداد:
« حتی من هم دیگه نمیدونم واسه این دو نفر چیکار کنم! »جیمین پوزخندی زد و سرش رو با عصبانیت بلند کرد:
« تو هیچوقت نمیدونستی چیکار کنی و تهیونگ رو فقط کردی موش آزمایشگاهیت. تو هیچوقت هیچی نمیدونستی و فقط تلاش کردی به دردهاش عادت کنه. بهت گفته بودم نکن!! »صداش انقدر بلند بود که یونگی به سرعت در اتاق رو بست و به سمتش رفت. کنارش زانو زد و سعی کرد آرومش کنه:
« آروم باش جی.. »« آروم باشم؟؟ آروم باشم؟ این لاشه ای که روی تخت افتاده و به لطف چهارتا لوله زنده مونده رو میبینی؟ میبینیش یونگی؟ »
جیمین نفس نفس میزد و تمام کلمات با عصبانیت از دهنش خارج میشد. شقیقه هاش نبض میزدن و نگاه متاسف وخیره جیمز به زمین اعصابش رو بیشتر خورد میکرد:
« اون پسر بیچاره ای که توی اتاق بخش ارتوپدی افتاده رو چی؟ اونم دیدی؟؟ به خاطر چی؟ به خاطر کی باید اینطوری هر روز با زنده شدنشون دوباره بمیرن؟ »
جانگکوک بهش گفته بود که اون شب به لطف جواب ندادن جیمز به تماسش این اتفاقات افتاده بود. هر بار به این فکر میکرد که اگر جیمز جواب میداد..« آره دیدم ولی انگار تو داری دنبال مقصر میگردی. پیدا کردن مقصر چه فایده ای داره توی این شرایط؟ »
با شنیدن این جمله از زبون یونگی گر گرفت. از روی صندلی بلند شد و در کمترین فاصله ازش ایستاد. خیره به چشم هاش با عصبانیت گفت:
« آره میگردم.. آره یونگی میگردم.. دنبال مقصر میگردم چون هممون مقصریم.. چون اونی که حتی.. حتی.. چشم.. »
به نفس نفس افتاد و بغض گلوش رو فشار داد. نیم نگاهی به صورت سفید تهیونگ انداخت و مشت آرومی به شونه یونگی زد و از کنارش رد شد. تمام حرصش رو سر در اتاق خالی کرد و مقصدش به سمت اتاقی بود که میدونست نگران ترین آدم داستان خوابیده روی تختش و با هزار اخبار نشنیده دست و پنجه نرم میکنه.یونگی دستی بین موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد. سه شب و چهار روز بود که تهیونگ هربار بیدار میشد، با شوک خبر زنده بودن جانگکوک دوباره بیهوش میشد.
« تو میگی چیکار کنم؟ »با شنیدن صدای جیمز نگاهش رو از در گرفت و به سمت تخت رفت. دستی به پتو کشید و با لحنی جدی که تردید پشت مغزش برای گفتن جمله رو پوشش داده بود گفت:
« تختش رو ببر پیش کوک. بذار وقتی بیدار شد ببینتش. »
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...