نویسنده: خب قرار بود آپ بعدی بره برای قرن جدید و سال جدید، ولی وقتی نارسیس بهم گفت هانتر میخوام، نتونستم بگم سال جدید! نارسیس قشنگم، دوست خوبم که توی این چند سال اخیر، خیلی خیلی خیلی کنارم بودی، ممنونم که هانتر رو میخونی و سال نوت پیشاپیش مباااارک. خیلی خیلی خیلی دوستت دارم. و بخاطر تو این قسمت رو نوشتم و آپ کردم (بگذریم که چند تا کاپل هم به داستانم اضافه کردم جاست فور یو.... )
-----------------------------------------------------------------
اینکه به گذشته فکر کنه، اصلا استایلش نبود ولی از لحظه ای که چانیول پاش رو از اتاق بیرون گذاشته بود تا الان که دو ساعت گذشته بود، روی تختش دراز کشیده بود و به گذشته فکر میکرد.
به سقف خیره شده بود جوری که انگار یه تلویزیون بزرگ روی سقفه و فیلم های گذشته بیون بکهیون رو پخش میکنه. بکهیون چیز زیادی از بچگیش یادش نبود. درواقع منظور از بچگیش زمانی بود که هنوز 4 سالش تموم نشده بود چون دقیقا زمانی که وارد پنج سالگی شد، بهش یه اسلحه دادن و گفتن تو یه هانتری بیون بکهیون و باید مثل یه هانتر واقعی، بزرگ شی. بکهیون 5 ساله، به صورت متوسط روزانه 6 ساعت تمرینهای سخت انجام میداد و اسلحه هایی رو دستش میگرفت که حتی از قد خودش بلندتر بودن و از وزن خودش سنگین تر.
حدود 7 سالش که شد، به قصر منتقل شد. اونجا باید با اصیل زاده هایی زندگی میکرد که از نظر بکهیون، یه تعداد بچه لوس بودن که باعث میشدن بکهیون فقط کلافه شه. ولی پدرش اصرار داشت که باید توی قصر و با اصیل زاده ها باشه! بکهیون نسبت به هر بچه ای که میدیدن، باهوشتر بود. خیلی اوقات، با بوی یک نفر میتونست تشخیص بده که اون جادوگره و این بویایی در حدی قوی بود که اگر توی خیابون شلوغ هم از کنار کسی رد میشد، میتونست اون رو تشخیص بده. یک روز وقتی که داشت توی باغ پشتی قصر قدم میزد، بوی جادوگر رو حس کرد. جادوگری که خیلی قوی بود. دنبال بو رفت و به خرگوش سفیدی رسید که توی باغچه ورجه وورجه میکرد. خیلی سریع خرگوش رو گرفت و توی چشمهاش نگاه کرد. اون یه جادوگر بود. پوزخند زد و خنجرش رو درآورد و گردن خرگوش رو زد. خون خرگوش روی صورت و دستش ریخت. اون موقع هنوز نمیدونست این خونها، چقدر براش خطرناکن. با صدای جیغ یه دختر بچه سمتش برگشت و گفت:"اون یه جادوگر بود."
دختر اون رو هول داد و خرگوش رو توی آغوشش گرفت و گریه کرد. پدرش با شنیدن صدای گریه اون اصیل زاده، سریع سمتشون اومده بود و وقتی «اما»یی رو دید که به سوگ خرگوشش نشسته، با اخم سمت بکهیون برگشت و گفت:"چکار کردی؟"
بکهیون خشک گفت:"اون یه جادوگر بود. کشتمش."
پدرش به خونهای تیره ای که روی صورتش بود نگاه کرد و ترسید. سریع خرگوش رو از دست «اما» گرفت و گوشه ای پرت کرد و بعد هر دو بچه رو به اتاق بهیاری برد. دکتر بهشون اطمینان داد که خون جادوگر، وارد سیستم بدنشون نشده و هر دو بچه شرایط عادی دارن.
YOU ARE READING
HunTeR (Completed)
Fanfictionتوی دنیایی که آدمهای عادی به دست جادوگرا کشته و شکنجه میشن، شکارچی های جادوگر کمی حاضر به مبارزه ان. بیون بکهیون از تمام جادوگرای دنیا متنفره و خشن ترین شکارچی جادوگره. پارک چانیول، یک جادوگره که دوست داره هم مردم خودش رو نجات بده و هم انسان ها رو. ...