کیونگسو روی تختش توی اتاق نشسته بود. ذهنش درگیر بود. صحبتهایی که شده بود، نگرانیش راجب بکهیون، همه اینا داشت کلافه ش میکرد. ولی چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد، چیزی بود که بقیه حتی حدسش رو هم نمیزدن. در اتاق باز شد و کای وارد اتاق شد. نگاه کجکی به کیونگسو کرد و سمت کمدش رفت. کیونگسو از جاش بلند شد و سمت کای رفت. کای با حس نزدیک شدن کیونگسو بهش، تو جاش پرید و چوبدستیش رو دستش گرفت و سمت کیونگسو برگشت و گفت:"فکر نکن میتونی منو بکشی. من یه جادوگر قوی ام."
کیونگسو لبخندی زد و گفت:"باید با هم حرف بزنیم کای."
کای مردد به لبخند مرد رو به روش نگاه کرد و گفت:"چه حرفی؟"
کیونگسو سرش رو پایین انداخت و گفت:"کای، من خیلی حرفهام رو بهت دروغ گفتم."
کای متعجب نگاهش کرد و کیونگسو گفت:"من هیچ وقت دلم نخواسته تو رو بکشم، یا اینکه تو نباشی!"
کای با ناراحتی گفت:"پس چرا گفتیش؟"
کیونگسو بهش نگاه کرد. لبهای پسر رو به روش آویزون شده بود و باعث میشد دلش بخواد اون بچه رو تو بغلش بگیره و بچلونتش. به سختی جلوی خودش رو گرفت و با صدای گرفته گفت:"مگه کسی هست که بتونه آرزو کنه که کاش تو نباشی؟"
صداش رو صاف کرد و ادامه داد:"من بیشتر از سی سالمه کای. حداقل از تو بیست و خورده ای سال بزرگترم. در واقع نزدیک سی سال ازت بزرگترم."
و به کای نگاه کرد که متعجب بهش خیره بود. گفت:"و اینکه توی این سن از کسی خوشم بیاد عجیب نیست."
کای تو جاش پرید و گفت:"هیونگ تو کسی رو دوست داری؟ من مانعتون شدم؟ برای همین از دستم عصبانی هستی؟"
کیونگسو خندید و گفت:"نه."
کای با چشمای قلبی به کیونگسو نگاه کرد و گفت:"هیونگ چقدر قشنگ میخندی! لبهات شبیه قلبه. آدم دلش میخواد ببوستش."
و بعد سریع دستش رو روی دهنش گذاشت. کیونگسو سرش رو پایین انداخت و آروم خندید و بعد از کمی مکث، جدی گفت:"کای، من تو رو دوست دارم."
و به کای خیره شد. کای متعجب با چشمهای درشت شده بهش نگاه کرد و گفت:"چطور دوست داشتنی هیونگ؟"
کیونگسو کمی بهش نزدیک شد و گفت:"مثل دوست داشتن چانیول و بکهیون."
کای هیچی نگفت و خیره به کیونگسو نگاه کرد. کیونگسو با تلخندی سرش رو پایین انداخت و گفت:"یه عشق ممنوعه."
کای دهنش رو باز و بسته کرد تا بتونه چیزی بگه ولی هیچی نگفت. اون پدرش رو دیده بود که با یه انسان بود و اون انسان الان تو چنین حالی بود. اگر اون هم با کیونگسو هیونگش میبود، یعنی، قرار بود باعث مرگ هیونگش بشه. حتی فکر کردن بهش هم باعث شد که بغض کنه و کیونگسو با دیدن لبهای لرزون پسر رو به روش گفت:"چی شده کای؟"
کای با بغض گفت:"هیونگ، من نمیخوام تو رو بکشم."
کیونگسو لبخندی زد و دستش رو روی گونه کای گذاشت و گفت:"تو من رو نمیکشی کای."
کای چشماش رو بست و گفت:"من یه جادوگرم و تو یه انسان. اگر علاقه تو به من مثل علاقه بکهیون هیونگ و بابام باشه، یعنی من باعث درد کشیدن و مردنت میشم. من نمیخوام همچین چیزی پیش بیاد."
کیونگسو لبخندی زد و گفت:"من دوستت دارم کای و فعلا فقط همین مهمه."
کای با تردید نگاهش کرد و کیونگسو گفت:"ما میتونیم براش راه حل پیدا کنیم. تو باهوشی و ما براش یه راه حل پیدا میکنیم. ولی الان یه چیز دیگه مهمتره."
کای متعجب گفت:"چی هیونگ؟"
-:"اینکه تو هم من رو دوست داشته باشی. اینکه تو هم بخوای با من باشی."
کای به چشمهای کیونگسو نگاه کرد و گفت:"هیونگ من نمیدونم. وقتی تو رو میبینم یه چیزی تو وجودم تکون میخوره. من کوچکم نمیدونم این علاقه است یا نه."
کیونگسو با خنده گفت:"دوست داری لوهان یا سهون رو ببوسی؟"
کای فکری کرد و گفت:"نه. فقط دوست دارم اذیتشون کنم."
و نخودی خندید. کیونگسو لبخندی زد و گفت:"من رو چی؟ دوست داری ببوسی؟"
کای با چشمهای درشت بهش نگاه کرد و گفت:"معلومه که دوست دارم ببوسمت. لبهات هم خوشمزه ان هم بوسیدنی. چرا نباید بخوام ببوسمت؟"
-:"میخوای الان من رو ببوسی؟"
کای سرش رو تکون داد و کیونگسو گفت:"انجامش بده."
کای با تردید سرش رو خم کرد و لبهاش رو روی لبهای کیونگسو گذاشت. کمی که گذشت، کیونگسو ازش فاصله گرفت و گفت:"چیزی تو وجودت تکون خورد؟"
کای با چشمهای بسته سرش رو تکون داد و گفت:"آره. آتیشها دارن تکون تکون میخورن. خیلی بازیگوش شدن."
کیونگسو دستهاش رو دو طرف صورت کای گذاشت و گفت:"پس دوستم داری. برای تو آتیشهای وجودت بازیگوش شدن و تکون میخورن و برای من، قلبم. جوری که دلم میخواد بازم ببوسمت."
کای لبخندی زد و گفت:"پس انجامش بده."
و کیونگسو محکم کای رو به دیوار پشت سرش کوبید و روی پنجه پاش بلند شد و لبهاش رو روی لبهای کای گذاشت و بوسیدش. وقتی حس کرد که بیشتر از این نباید پیش بره، از کای جدا شد و گفت:"تا اینجا میتونیم انجامش بدیم."
کای نفس نفس میزد و گفت:"چرا؟"
-:"چون بیشتر پیش بریم خطرناک میشه."
کای بهش نگاه کرد و گفت:"چرا بهم گفتی دوستم داری؟"
کیونگسو کنارش به دیوار تکیه داد و دستش رو گرفت و گفت:"چون دوستت دارم."
-:"چرا الان گفتی؟"
-:"چون فردا جنگ شروع میشه."
کای سمتش برگشت و گفت:"یعنی چی؟"
کیونگسو رو به رو رو نگاه میکرد و گفت:"تو اولین جنگیه که شرکت میکنی ولی من چند ساله که دارم میجنگم. دوستهای زیادی رو از دست دادم. میدونم تو جنگ خیلی اتفاقا پیش میاد که نمیتونی جلوش رو بگیری. میخواستم بهت بگم دوستت دارم که اگه ..."
کای حرفش رو قطع کرد و گفت:"من نمیذارم برات مشکلی پیش بیاد هیونگ."
کیونگسو با لبخند بهش نگاه کرد و گفت:"میخواستم بهت بگم دوستت دارم که اگر توی جنگ بودی، بدونی که یکی هست که عاشقته و بیشتر مراقب خودت باشی. شیطنت های اینجا رو اونجا نکنی و مراقب خودت باشی."
-:"تو هم مراقب خودت میشی؟"
کیونگسو لبخندی زد و گفت:"آره. مراقب خودت میشم. تازه به یکی اعتراف کردم. نمیتونم بذارم اتفاقی بیفته. تازه بعدش باید راهی پیدا کنیم که بتونیم باهم باشیم."
-:"اگر راهی پیدا نکنیم چی؟"
کیونگسو بهش نگاه کرد و گفت:"همیشه یه راهی هست. حداقل یه جادو پیدا میشه. و تو یه جادوگر قوی هستی."
کای با ذوق سرش رو تکون داد و گفت:"آره. من خیلی قوی ام. تازه یه نیم پری هم هستم. پس خیلی خیلی قوی ترم."
کیونگسو خندید و چیزی نگفت. کمی که به سکوت گذشت، گفت:"ناراحت نیستی که من ازت خیلی بزرگترم؟"
کای شونه بالا انداخت و گفت:"برای ما جادوگرا سن خیلی مهم نیست. مثلا لوهان هیونگ از سهون هیونگ خیلی بزرگتره ولی با این حال با هم هستن."
-:"برای ما انسانها اینطور نیست. اگر یه کسی که سنش بالاست با کسی که بچه است باشه بهش میگن بیمار و پدوفیل."
-:"اون وقتیه که طرفت هم انسان باشه. من که انسان نیستم. پس نگران نباش. تازه من خیلی خوشحالم که تو بزرگتری."
-:"چرا؟"
متعجب به کای نگاه کرد. کای با شیطنت گفت:"چون میتونم شیطنت کنم و تو حرص بخوری و در آخر بهم بگی کیوت و لپم رو بکشی."
کیونگسو بلند خندید و رو به روش ایستاد و لپش رو کشید و گفت:"کیوت."
و بوسه سریع و کوتاهی روی لبهاش زد و گفت:"بریم تمرین کنیم."
کای سری تکون داد و همراه کیونگسو به محل تمرینات رفت. باید تمرین میکردن تا آماده باشن. کیونگسو فردا باید مراقب خیلی چیزها میبود. مراقب دوست قدیمیش، مراقب افرادش و مراقب عشقش. مهم نبود چی پیش بیاد، هیچ اتفاقی نباید برای کای و بکهیون میفتاد.(◠ᴥ◕ʋ)(◠ᴥ◕ʋ)(◠ᴥ◕ʋ)(◠ᴥ◕ʋ)
سلام به همگی
امیدوارم که حالتون خوب باشه
توی مسیج بورد اعلام کردم ولی چون خیلی ها فالوم ندارن، پس مجددا اینجا میگم. تصمیمی برای آپ تو این شرایط که خیلی ها ناراحتن (با هر تفکری که دارن) نداشتم ولی گفتم شاید با خوندن نوشته هام، یه لبخند روی لبتون بیاد و یا لحظه ای از شرایط فاصله بگیرید، پس آپ کردم
امیدوارم مثل همیشه به من و هانتر عشق بدید و هیت ندید بهم چون من به شدت آدم حساسی ام و احتمال محو شدن مجددم زیاده.قسمت بعدی رو زودتر آپ میکنم و هیچ شرط ووتی وجود نداره
مراقب خودتون و قلبهای مهربونتون باشید ❤️🧡💜
YOU ARE READING
HunTeR (Completed)
Fanfictionتوی دنیایی که آدمهای عادی به دست جادوگرا کشته و شکنجه میشن، شکارچی های جادوگر کمی حاضر به مبارزه ان. بیون بکهیون از تمام جادوگرای دنیا متنفره و خشن ترین شکارچی جادوگره. پارک چانیول، یک جادوگره که دوست داره هم مردم خودش رو نجات بده و هم انسان ها رو. ...