Part two: Me and Baekhyun

432 166 111
                                    

نویسنده: دیدم خیلی همه به «اما» و چانیول علاقه دارن، و این پارت هم خیلییییی کوتاهه، سووووو، این پارت هم گذاشتم ....

✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️

کنار چانیول روی تختش دراز کشیده بودم. تختش انقدر بزرگ نبود که بتونیم با فاصله از هم باشیم یه تخت 120 بود و یه لحاف و دو تا بالش. دستش رو زیر سرم گذاشته بود و بهم نگاه میکرد. خندیدم و گفتم:"حس میکنم داری عاشقم میشی."

خندید و گفت:"دقیقا همینطوره. دارم عاشقت میشم. آخر سال هم مراسم عروسیمونه."

عادتش بود که اینطوری دستم بندازه. برگشتم سمتش و گفتم:"آخرین بار کی اینطوری کنار هم بودیم؟"

-:"همون سه سال پیش نبود؟"

سری تکون دادم و گفتم:"بعدش تو خودت رو تو این شهر مزخرف حبس کردی و حتی نذاشتی بهت سر بزنم. ازت بدم میاد."

موهام رو نوازش کرد و گفت:"نمیخواستم از تو انرژی بگیرم «اما». خودت میدونی هر بار که کنار منی چقدر اذیت میشی."

لبخندی بهش زدم و گفتم:"میدونی که خودم میخوام. و اذیت نمیشم. خودت میدونی که چقدر از نگاه کردن توی چشمات لذت میبرم و 3 ساله نذاشتی تو چشمهات نگاه کنم."

زل زد تو چشمهام و گفت:"خب چی میبینی؟"

تو چشمهاش نگاه کردم و همه چیز رو دیدم. پوزخندی زدم و گفتم:"مراقب بکهیون باش."

متعجب گفت:"پوزخندت به هشدارت شبیه نیست."

با همون پوزخند گفتم:"پس بیشتر مراقب باش."

لبخندی زد و گفت:"نمیخوای بگی از کجا میشناسیش و چرا از هم متنفرید؟"

به پشت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. داستان من و بکهیون، یه داستان بلند بود که تعریفش خیلی کوتاه بود. دقیقا مثل رابطمون پر از تناقض. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:"پدر بکهیون یه هانتر بود. پدر بزرگش هم هانتر بود و خانواده ش به خانواده ما، خدمت میکردن. وقتی 5 سالم بود، برای اولین بار، بکهیون رو دیدم. یه چاقوی بزرگ دستش بود و باهاش خرگوش من رو کشت. وقتی که دیدم با چاقو بالای سر خرگوش من ایستاده و پوزخند میزنه، فقط جیغ زدم و بهم نگاه کرد و گفت اون روح یه جادوگر رو داشته پس باید میکشتتش. و بکهیون اون موقع 7 سالش بود. بعد از اون باهاش بد بودم. تا اینکه یه روز، وقتی 12 سالش بود و من 10 ساله، درست بعد از اون جریان، من رو توی یه راهرو گرفت و تکه ای از موهام رو برید و با پوزخند گفت بوی موهات تغییر کرده «اما» و این بوی جدید داره من رو میکشه که بهت نزدیک شم. توی تموم اون سالها، من مثل پسرها آموزش دیده بودم و اون روز هر دومون تا مرز کشتن همدیگه، هم رو کتک زدیم. اون زورش بیشتر بود و خون هانتر توی رگهاش بود و پسر بود ولی من هم سریع و فرز بودم. وقتی پدرهامون ما رو دیدن، با خنده به هم نگاه کردن و گفتن ما در آینده باید با هم وصلت کنیم."

HunTeR (Completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz