تمام شب کنار چانیول تقریبا بیدار بودم. چیزهایی که دیده بودم، ساده نبودن و باعث میشد بخوام فکر کنم که در آینده باید چکار کنم؟! ولی چانیول مثل یک بچه خوابیده بود. آروم و با یه لبخند کوچک. گاهی هم کمی لبهاش رو فاصله میداد و ملچ و مولوچ میکرد و مجددا آروم میشد.
من و چانیول، در بدترین شرایط ممکن همدیگه رو دیده بودیم و همین باعث شده بود به هم کمک کنیم که روی پاهامون بایستیم و از طرفی هم به هم وابسته شده بودیم. ما عاشق هم نبودیم ولی روح هامون به هم وابسته بودن. شاید اگر مثل بقیه مردم بودیم و یا شاید عاشق هم میشدیم، تا الان با هم ازدواج کرده بودیم ولی متاسفانه ما هیچ کدوم نبودیم. نه یه فرد ساده نه عاشق!
نزدیک صبح بود که خوابم برد. ولی با تکون خوردن چانیول کنارم، از خواب بیدار شدم. نمیخواستم معذبش کنم که بیدارم کرده برای همین، خودم رو به خواب زدم. بوسه کوتاهی روی لبهام زد و از اتاق بیرون رفت. میدونستم الان میخواد برام صبحانه درست کنه چون حس میکرد انرژی من رو گرفته و الان باید من رو تقویت کنه. لبخندی زدم و کمی بیشتر دراز کشیدم. صدای دستگاه آبمیوه گیری رو شنیدم و کمی بعد صدای پاهای بکهیون رو. فعلا نباید اون دو تا رو با هم تنها میذاشتم. از روی تخت بلند شدم. بدنم درد میکرد ولی باعث میشد لبخند بزنم. اینکه شب گذشته با چانیول بودم، به تمام دردهایی که داشتم، می ارزید. لباسم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. نزدیک آشپزخانه شدم که صدای چانیول رو شنیدم:"اون برای تو نبود."
و ثانیه ای بعد صدای کوبیده شدن لیوان روی میز. کنار ایستادم تا ببینم چی پیش میاد. بکهیون رو دیدم که با پشت دست دهنش رو پاک کرد و گفت:"واقعا؟"
چانیول کلافه گفت:"برای «اما» بود."
بکهیون پوزخندی زد و گفت:"دیدم خیلی بیشتر بهم مزه داد. میتونی دوباره براش بکشی."
و بی تفاوت روی صندلی پشت میز نشست. چانیول خشک گفت:"صبحانه ت رو با افرادت بخور. گفتی فقط روی زمین و توی هتل خوابت نمیبره، فکر نمیکنم توی طول روز بیرون از اینجا بهت بد بگذره."
بکهیون با پوزخند گفت:"دیشب صدایی از اتاقتون نمیومد."
چانیول پوکر فیس نگاش کردو گفت:"خب؟"
-:"همیشه انقدر آرومید، یا چون من اینجا بودم مزاحم شدم؟"
-:"فرقش چیه؟"
چانیول پرتقال ها رو توی ظرف گذاشت و به سمت آبمیوه گیری رفت. بکهیون گفت:"اگر بخاطر من بوده، تا زمانی که «اما» اینجاست، منم اینجا میمونم."
چانیول با پوزخند برگشت سمتش و گفت:"نکنه عاشقشی؟"
بکهیون بلند خندید و گفت:"آره دیوانه وار."
چانیول نگاش کرد و بکهیون با لحن مرموزی گفت:"اگر عاشقش باشم، ولش میکنی؟"
مغرور بود. مثل همیشه.چانیول گفت:"چرا باید رهاش کنم وقتی عاشق همیم؟"
ESTÁS LEYENDO
HunTeR (Completed)
Fanficتوی دنیایی که آدمهای عادی به دست جادوگرا کشته و شکنجه میشن، شکارچی های جادوگر کمی حاضر به مبارزه ان. بیون بکهیون از تمام جادوگرای دنیا متنفره و خشن ترین شکارچی جادوگره. پارک چانیول، یک جادوگره که دوست داره هم مردم خودش رو نجات بده و هم انسان ها رو. ...